Asentra

۱۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

دوست دارم بدونم
اون هم وقتی از ورودی بیرون میاد  و به رشت می رسه یه ماشین زباله در حال خالی کردن سطل زباله س؟
اون وانت جلوش نگه می داره  و اون هم حرف زنو که " همین جا پیاده میشم" لب خونی میکنه؟
بطری شیشه ای به جای قل خوردن به سمت جوب به سمت این طرف خیابون حرکت میکنه؟
و اون مسول شهرداری تو برداشتنش تعلل؟
اون پژوی سفید درست همون لحظه سر می رسه و بطری از زیر چرخاش می گذره و نمی شکنه و تغییر جهت میده؟
وقتی به ورودی ولعصر می رسه اون اتوبوس نارنجی جلوش نگه می داره؟
و اون حدفاصل خیابون تا ورودی حراستو میدوه؟
وقتی نون بربری می گیره دستش و در خوابگاهو باز میکنه
مغز اونم بهش فرمان لبخند زدنو میده؟
اونم وقتی شیرموز و کیکی که بعنوان تنبیه به خورد خودش داده رو قورت میده و با سه تا هدف از اون کافه ها می گذره
اون دو تا دختر و پسر هم دانشگاهی رو بازو به بازوی هم می بینه؟
وقتی که با یه کوله روی دوشش تمام این مسیر تکراری رو طی می کنه تا باز ب ی جای تکراری و روزمرگی های تکراری برسه
وقتی هندزفری تو گوششه و اهنگایی رو گوش میده که اگه در اون لحظه تکراری نباشن تا چند روز دیگه تکراری میشن
وقتی لبخند می زنه
مثل تمام خنده های امروز حالش خرابه؟
اونم اولین خندشو بعد از یه فاجعه ی بزرگ موقع خوردن نابهنگام چایی مزنه؟
و دومیشو وقتی هندزفریشو از قصد روی تخت جا می ذاره؟
و سومیشو وقتی به خودش توی اینهنگاه  می کنه؟
و چهارمیشو وقتی به ساعت نگاه می کنه و می بینه دیرش شده؟
و پنجمیشو وقتی داره از خیابون رد میشه و یه موتوری  رو مجبور به دریبلهای چند باره زدن می کنه؟
و شیشمیشو وقتی حراست دانشگاه ازش کارت می خواد و اون بارامش میگه دیم شده و تو چشمای سرشار از نفرت اون نگاه میکنه؟
و هفتمیشو وقتی فریاد ازادی خواهی انجمنی از دانشگاهو می شنوه؟
و هشتمیشو وقتی تا چشمای قهوه ای استاد دو تا عینک حایل می بینه ؟
اونم وسط کلاس کوله شو برمیداره و میره توی نمازخونه؟
و روی پله هایی ک میدونه کثیفه می شینه؟
اونم یه جمله می نویسه و تهش عشق میخواد و بعد به کلاسی ک توش دوباره باید بمیره برمیگرده؟
اونم هنوز داره لبخند میزنه؟

دعا چیست؟

وقتایی از زندگی که شما با تمام وحودتون حس میکنین ک هیچ کس جز خدا نمونده

و بعد با تمام وجودتون همه نگرانی هاتونو بهش می سپرین

و ازش میخواین یه سری اتفاق بیفته

بعد از چند وقت یه سری اتفاقی میفته که خدا خودش صلاح دیده به نفع شماس

و تفاوتی بین وقتی ک شما دعا کنین یا نکرده باشین وجود نداره

چون اون در هر صورت کاری رو انجام میده که می خواسته انجام بده

بعد می فهمین اون نگرانیا درست باید توی دستای شما باشن

نه زیر دامن خدا یا تو صندوقچه ی دل ی نفر دیگه

واسه همین بوده که انقد تنها موندین

بنابراین

خدا علاوه بر اون نگرانیا یه سری نگرانیا و مردنای عمیق تری رو بهتون برمیگردونه!

و تمام لحظه هایی که کمک می خواستین

جوری بدترشون سرتون میاد که بابت تمام لحظه های قبلی ک از کسی کمک خواسته باشین

پشیمون بشین

برای دومین بار در زندگیم عمیقا به این نتسجه رسیدم که دعا به دردنخورترین واژه ی دنیاس

و بیشتر مثل خنجریه که از پشت تو کمرتون فرو میره و اتفاقا تا جایی ک بکشدتون پیش نمیره

شما همچنان زنده هستین و باید باهمه خس خسای سینه تون و دردای وحشتناکتون و

این ک شدیدا شوکه این ب زندگی فلاکت بارتون ادامه بدین و بیشتر گند بزنین

و بیشتر محتاج دعا باشین و بیشتر دعا کنین و ب خدا نزدیک شین

و بیشتر بمیرین و نمیرین هم چنان!

من به دعا و فال کاملا بی اعتقادم

و حالم از هر کسی که بخواد دل خودشو و منو به هرکدومش خوش کنه به هم میخوره

من چی هستم؟؟؟

ویرانه های بعد از یه سری انتخاب

به هرجای بغضام که برسم

به اون جایی از زندگی برگشتم که باید بین انحام دادن یه کار و انجام ندادنش ی کدومو انتخاب میکردم

باتمام عجله م توی سرما یخ می زدم و راه می رفتم و به لاکای دستم که بعد از اینهمه صبر کردن

خراب شده بود فکر می کردم

تمام اون مسیری که لرز کرده بودم و با چمدون برگشتم چون چند ایستگاه زودتر پیاده شده بودم

من به خونه رسیدم

تولد مامان بود

هیچ کس جز مامان ک با تلفن حرف میزد ب استقبالم نیومد

پیش دوتا خواهری ک تو سکوت مطلق روی مبل نشسته بودن رفتم و باهاشون دست دادم و بوسیدمشون

خواهر سوم کجا بود؟

به چی فکر می کردم؟

مثلا اینکه این همه عجله و خستگی و تدبیر امروزم برای اینکه شب زودتر به تولد اجی و مامان برسم برای چی بود

برگشتم توی اتاق و دیدم مامان داره چمدونی ک براش برده بودمو باعجله می بنده که ببزه

همون شب می خواس بره!!!

بهش میگم می خوام اخر هفته بیام اصفهان

کلی نه میاره و اخرش میگه ما اخر هفته خونه نیستیم

بهش میگم کجا میرین و چرا

جواب میده و میگه همینجوری

بادلخوری اصرار میکنم و با حرکت سرش می فهمم

یکی از جوونای خاندان بابابزرگم مرده..

و من تااخر شب لاکامو قایم می کردم و تو سکوت ادامه دار اون شب

ادامه فیلمای منطقمو می دیدم و انگشترمو تو دوستم جا به جا میکردم

اخرین روز فرجه مو تو اتاق ایلیا بودم روی تخت دراز کشیده بودم و بین فیلم هرچند ثانیه ی بار مجبور می شدم هندزفریمو دربیارم

تا سیر بازی جدیدی ک خریده بودو بشنوم... یه بار پوست پاش از نوک انگشتاش تا زانو کنده میشد و ی بار از اینکه همدستش بهش خیانت نکرده شکفت زده می شد

چند صفحه کتاب می خوندم

و چندجای خونه بزگه تصحیح می کردم و یاد دوران دبیرستان و دبیرای سخت گیرمون می افتادم

احساس خوشبختی می کردم

سر میز شام برای اولین بار احساس می کردم می خوام زمان توقف کنه

و همین جمع کوچیک از خونوادمون برای مدتها دور همین میز بمونه و غذاهای خوشمزه بخوره و ب هیچ چیز دیگه ای فکر نکنه

اخرین روز فرجه م میز شامو دستمال می کشیدم و فکر می کردم

دوست ندارم برم خوابگاه

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه ی غیبم دوا کنند...


بارون میومد 
درست روبروی من ایستاده بود و بدون هیچ شرمی تمام مدت نگاهم می کرد
اولین جلسه ی کلاس بود و من هراس دیر رسیدنو داشتم
چندین بار  تنه م میخورد به تنه ی بقیه یا پام به جایی گیر می کرد
مثل هر لحظه با خودم حرف می زدم
عذاب وجدان داشتم و احساس عقب موندگی
محرم بودو دسته ها رد می شدن و من با تمام وجودم گریه می کردم
وقتی برگشتم نبود
یه چیز غیر قابل جبران از دستم افتاد و شکست

با خودم می گفتم : " باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک ها خشک شوند , باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد . به چیز دیگری فکر کرد . باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد."


من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا
چجوری میشه گفت 
تمام این روزایی که نمی شه گفت چجوری گذشت
قراره خلاصه شن تو یه پوشه توی لپ تاپم.....؟؟؟

مثل همیشه اصرار می کرد یا باید بری وسایلتو بیاری اینجا ببرمت کتابخونه یا زود برو ترمینال

نمون خوابگاه...

توی راه دندونپزشکی توی ایستگاه مترو پیاده شدم ...

اولین روز ماه بود و من اونقدر پول توی حسابم بود که بی خیال همه عجله ها بشم...

و برم اون نیم تنه و شلوار ستو بخرم...

قرار شد ساعت دو...

دهمین روز فرجه مو تو ماشین اون بودم...

حتما فک میکنین برای اینکه برم خونه ..

یا اون بیرون رفتنی ک با دوستام نسده بود برمو برم

یا مثلا برم ارایشگاه یا هر چیزی....

ولی من فکر می کنم

تمام دلیل اینکه اون روز توی این ماشین باشم

کاملا بی ربط به مقصد بود

من اون تو نشسته بودم تا اون اهنگو بشنوم

.....