Asentra

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

 خیلی تااینجا تحمل کردم که گیم او ثرونزو ببینم و به همه دست اندرکارانش فوش ندم:/

بعد از اخرین قسمتی که دیدم دو سه ساعت طول کشید تا به حالت طبیعی برگردم:/

انثد همه توش مردن مونده بودم دیگه کی قراره فصلای بعدیشو بازی کنه:////

هرچی ادم نفرت انگیزه زنده موند :////

قصد داشتم تا مطمین نشم که اخرش خوب تموم میشه نبینمش:/

بنابراین طی یک عملیات انتحاری رقتم تو اینترنت و مطمین شدم شخصیتای مورد علاقم زنده میمونن:/

اصلنم مهم نیس که نصف داستانو فهمیدم و دیگه سورپرایز نمیشم

اه!

  • Asentra 50

سر خیابون بزرگهر راه می رفتم و دو صفحه از کتاب جلوم باز بود و زیر بارون می خوندمش

مینی بوسی که معلما ازش پیاده می شدن مدام حواسمو پرت می کرد

دبیر گسسته مونو می دیدم و انگار برای دهمین بار همون دو صفحه رو از اول شروه می کردم

با همون وسواس همیشگی

و باهمون حداس پرتی همیشگی!

دویدم توی مدرسه ساعت داشت از هفت و نیم می گذشت

صف پسرا اون ته جلوی دسشویی بود

رفته بودم توی ابخوری و مدام لکه های سیاه زیر چشمامو می شستم

اومده بودم توی صف عقب عقب راه می رفتم تا به صف دوستای راهنماییم رسیدم

درست مثل یه روح بودم که هیچ بازتابی درمقابل سلام و شوخی هاش دریافت نمی کرد

همش درگیر ساعتای امتحانا بودم 

دو ساعت دیگه

سع ساعت دیگه

پنج ساعت دیگه

و تو تمام این ساعتا فقط به یه چیز فکر می کردم

سر امتحان نمیرم مثل امتحانلی دیگه!

یه فرشته ای هم هس فرشته ی عشقه

اون شبی ک ارزو میکنی فردا صبح چشمات باد نکرده باشه

دم در اتاق وای میسه و نگاهت میکنه

بعد خوب ک گریه کردی

حرفایی ک نمیتونی بزنی رو از کف اتاق جارو میکنه و باخاک انداز جم میکنه

یه کیفم داره مثل پاکت نامه ک دکمه ش ی قلب بزرگه

بعد همه ی اشغالای توی دلتو تو کیفش میذاره ک ببره پیش خدا

اشغالای تو دلت همون چیزای ارزشمندی ان ک اسمشون دوست داشتنه


فردای چنین شبی میتونی تمام کتابا و امتحانا و خاطرات و دست نوشته های دبیرستانتو دور بریزی

جز عربی و ریاضی ک فکر میکنی ی روزی بدرد میخورن

و احساس رضایت میکنی از اینکه هیچ وقت دیگه تو عمرت ب جزوه های فیزیک و خوندنشون نیاز نداری

قاطی دورریختن برگه های زبان فارسی ی کاغذ با جملات درهم و برهم و فلشای جابجایی بندا  که احتمالا یکی از اون انشاهای غیرمنتظره بعنوان تکلیف

مسخره مورد علاقه معلمای ادبیاته پیدا میشه

یه جاییش نوشتم:

"اما من این گونه اولین سطور شرح حال نااحوالی ام را رقم می زنم:

پشت هر آدم موفقی یک مشت احساسات خاک شده است"

....

خلاصه من دیشب دقیقا یک مشت اشغال بدردنخورو که درست اندازه قلبم بود برای همیشه دور ریختم:)

این ک بعد از یه شب طاقت فرسای شدیدا دل نشین واسه شروع دوباره 

بعد چند ساعت بخوای تاریخو بالای صفحه بنویسی و ببینی از اولین شروعت دقیقا هفت سال گذشته

ینی زندگی هنو خوشگلیاشو داره:)

پونزده تیرمون مبارک♥


هرچی که هستی هر کاری که میکنی فقط شاد باش حانیه شاد واقعی!!من دوست دارم تو همونی بشی که هستی ولی میخوام کنارش شادم باشی…دوست ندارم شادی هاتو از خودت بگیری و شبیه زنای ٣٠ ساله رفتار کنی…تو یه دختر ٢٠ ساله ایی و من دوس دارم به همون اندازه شاد باشی!همین برای من مهمه بابت همه چیزم عذر میخوام

شالم توی صورتم بود و موهایی ک به زور بالا جم کرده بودم تو صورتم پخش شده بود

لباسای تو تنم کج و کوله بود و می خواستم از درد و گرما و گشنگی بالا بیارم

تند تند راه می رفتم و ازش می خواستم الان که اعصابم خورده چیزی نگه

زیر نور خورشید تو اتاق دراز کشیده بودمو جای کمدا و در و دیوار جنگلای امازون و حیووناشو مجسم میکردم

کتاب روبروم باز بود که گفت

تو و اجی انقد گوشی دستتون می گیرین که کسایی که یک هزارم استعداد شمار و ندارن با پشتکارشون ازتون جلو بزنن

هیچ جیز اون جوری نبود که می خواستم

ولی با تمام وجودم میتونم بفهمم که چقدر خوشبخت بودم و اینو نمی فهمیدم

درست چند ماه قبل

با قطعیت میتونم بگم که یه فرشته ی متحرک بودم

تمام اهنگایی ک گوش میدادمو زمزممه می کنم و بعد تمام راه رفتنام تمام رویاهام تمام تلاشا و کارام 

تمام اتفاقایی ک برام افتاده بودو دردامو ب یاد میارم

هیچ چیز در ظاهر عالی نبود معدلم که نه تنها عالی نبود که از مشروط شدن فرار کردم

 و خیلی از چیزایی ک میخواستمو واسم معنی واقعی یه دانشجوی عالی بودن بودو نداشتم

ولی بهترین ترم سه رو برای خودم ساختم و اینو الان میفهمم

دلم میخواد برگردم و خودمو سفت بغل کنم

تو تمام روزایی ک واقعا ب ی بغل محکم واسه گریه های بلند نیاز داشتم

قهرمان صبور من خیییییلی دوستت دارم♥♥♥♥♥

تو این فکر بودم که با هر بهونه یه بار اسمونو بیارم تو خونه
حواسم نبود که به تو فکر کردن خود اسمونه خود اسمونه