PETER4
جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۰ ق.ظ
از اون دریاها که ساحلش تخته سنگای بزرگه
یه تابوت جلوش بود و جمعیتی پشت سرش
تو سکوت محض فرو رفته بود و باد لباس و موهاشو به بازی می گرفت
مامانش مرده بود و من تماما عذاب وجدان داشتم که این چیزی نبود که من می خواستم
نمیخواستم برای خونوادش اتفاقی بیفته و فقط میخواستم به اشتباهاتش پی ببره
جواب تمام حرفام سکوت بود بهت زده بود و خیره به روبرو
خودش از تصادف صورتش خونی بود
توی بغلم میگرفتمش
داد میزدم و اسمشو صدا میزدم
تمام خونو به لبام می گرفتم و میخواستم حالش خوب باشه
...
صبح که از خواب پاشدم بخشیده بودمش انگار که دنیا به هیچ عدالتی نیاز نداشته باشه
- ۹۵/۰۵/۲۲