Asentra

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

من ان هم کلاسی ترم بالایی را توی راه دیدم

و می خواستم دربروم از مسیری ک باید با هم می رفتیم

و او پیدایش شد

همانی ک شبیه دکتر توی کوفته قلقلی است

بازو دراورده بود و همگام باما میدوید

استاد درس مشترک من با همان ترم بالایی

من فرار کردم

هردوشان مرا دیدند

و من توی خیابانهایی ک پرده کشیده شده بود از محوطه ی ممنوعه گذشتم مردم

نشسته بودند و نگاه میکردند

فاجعه رخ داده بود و من نشستم مثل همه چهارزانو و او می خواند:

"کدوم کوه و کمر بوی تو داره یار؟"

.

.

.

وقتی سردرگم از پله های دانشکده پایین میامدم اورا دیدم با همان روپوش سفید همیشگی

توی جشم هایم نگاه کرد و جایی توی دستش بود

انگار ک باید میرفتم و بازخواست میشدم

و من باز نگاهم را ازش دزدیدم و سلام نکردم

و ارزو کردم کاش بفهمد من بی شعور نیستم فقط هرورم را بعد از مدتها پیدا کرده ام

توی خیابان راه می رفتم و فکر میکردم

چه میشد اگر او هم بلد بود اندازه من خواب ببیند و دلیل نکاه ممتد امروزش این باشد ک بداند من بعد از این که

اورا با بازوهایی ک هرگز درحال طبیعی نداشت رها کردم

توی کدام خیابان فرار کردم

تا سر امتحانی ک مال درس او بود حضور نداشته باشم؟!

اولین دقایق هشتمین روز فرجه ام طبق محاسباتم چشم هایم رو به تهران باز شد برخلاف تصوراتم

و من توی خیابان ها با  کوله راه می رفتم و سعی می کردم بفهمم هوا الوده است

باید کنار بخاری میبودم

یا توی اتاق درحال رقصیدن یا مثلا خوابیده روی پشتی جلوی برنامه های تلویریون ک حقیقتا هیج کدام را نگاه نمی کردم فقط میخواستم ارامش جلوی تلویزیون لم دادن را تجربه کنم

و من تهرانم

بخاطر ایمیل جنگجویانه ای ک ب استاد یک درس سه واحدی دادم

و شما نمی دانید چقد ر این حرف مسخر ه است چون تمام دروس توی دانشکده ما سه واحد هستند

من تهرانم

و توی ظهری ک باید توی خونه سر سفره عذا میخوردم توی طبقه ی سوم و البته اخر دانشکده ریاضی نشسته بودم و ب تیکه های احمقانه ی ناتور دشت میخندیدم و بارها و بارها از رویشان میخواندم

توی بعدازظهری ک میتوانستم با مامان حرف بی تربیتی بزنم و بخندم

یا حتی بااعصاب خوردی باهاش حرف بزنم

جلوی ان مرد کودن نشسته بودم و ب نتایج تست ام بی ای ام ام پی یا هرچی میخندیدم و نمیتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و تقریبا اگر چندثانیه بیشتر ادانه میدادم از دفترش بیرونم میکرد...

جلوی او نشسه بودم ک سعی میکرد چیزی از ریاضی بگوید و با کلمات بازی کند و جنله های قشنگ بگوید تا من خوشم بیاید

و من میگفتم ک چقدر معلم هایم راعاشق بودم و چقدر استادهای ریاضی ام دور از ادمهای خاصی هستند ک من را ب ریاضی و خواندنش و زتدگی کردنش علاقه مند کرده بودند

توی بعدارظهری ک میتوانستم شال هایم را بگذارم توی جالباسی یا عکس بگیرم یا چمدانم را مرتب کنم توی همان درمانگاه فهمیدم ک بازگشتی در کار نیست

و تمام روزهای باقیمانده ی فرجه ام را باید توی تهران حال بهم زنی بگذرانم که میخواستم حتی ثانیه ای تویش نمانم

من هشتمین روز فرجه ام را انجا بودم تا با ان مرد توی زل زدن بی دلیل ب وسایل مختلف ان فروشگاه هم دردی کنم و هرچند ثانیه یکبار با بالا کشیدن دماغمان ارکستری ایجاد کنیم ک اگر ادامه پیدامیکرد میخندیدم

باصدای بلند

مثل چند دقیقه ی قبلش ک ب مردهایی ک لباس عروسکی پوشیده بودن میخندیدم زیر لب و با اخم

و باز.. 

من توی تمام مغازه ها رفتم و انتقام کوله ای ک چندماه میخواستم بخرم

انتقام شلوارلی هایی ک همه شان را دوس داشتم

و انتقام گوشی و نیم تنه ها و شلوارکهای ستی ک خودم را تویشان تصور میکردم هربار را

با خریدن گرانترین خرده ریزه ها دراوردم

توی مغازه ای ک از هر قیمت لاکی بود مستقیم رفتم سراغ گرانترینی ک فروشنده میگفت هیچ کس سمتش نمی رود

رفتم سراغ مدادی ک المانی بود و ترک نبود

و توی فروشگاه لابه لای دفترچه هایی ک ایتالیا و فرانسه را سلطان قلبت میکردند

دتبال خودکارهایی میگشتم ک از اسپانیا و المان امده باشند

و سی دی های اموزش زبان ترکی 

و کتابهایی ک برای شما بگویند ک شما چند ماه بعد قرار است تمام عشقتان را روی شناختن چ کشوری بکنید

لابلای تمام دفترچه ها میگشتم و نگاه می کردم ب ان جامدادی بنفش کاملا ساده ک اتفاقا از تمام ان جامدادی های عجق و وجق گرانتر بود

لابلای تمام ان دفترچه هایی ک دلم را میگرقتند تمام انهایی ک مال کسی باشند را می انداختم جایی ک نبینم

و حالم از همه دفترچه ها بهم میخورد 

مثل تمام ادمهایی ک باهم راه میروند

و ان دختری ک معصومه ازاوتعریف میکرد و دوستش دم در منتظرش بود

مثل این اهنگی ک توی گوشم پلی میشود و مال روزهایی بود ک تو بقول خودت فکر میکردی میخواهی ادم باشی

و حالا من توی مترو ساعت نه شب از پله ها بالا میروم توی روزهایی ک تو از خوب بودنت قطع امید کرده ای

و گریه هایم را وقتی کامل روی صورتم خشک شده اند پاک میکنم

و باخودم فکر میکنم

حتما شبیه ان معشوقه هایی هستم ک از دیداری عاشقانه برمیگردند یا دعوایی بینشان شده

و از این فکر حرصم میگیرد

از چیزهایی ک هرگز نخواسته ام توی زندگی ام باشند

و حانیه گریان را مثل همان دفترچه هایی ک مثلا نوشته بود "صد روز نوشته هایم برای تو " یا مثلا " فقط برای دیدارهایمان" پرتش میکردم انطرف

و باتمام نفرتم فکر میکنم

حتی اگر حکم شرعی اش درست نباشد

یک روز برای تمام روزهای باقیمانده سال ک برا

ایت قران نخواندم جواب پس میدهم

ولی هرگز توی عمرم حتی ب بهانه ی دعاکردنت توی زندگی ام راهت نمیدهم

ترجیح میدهم دعا بخوانم برای رسیدن عاشق و نعشوق هایی ک مردند برای خواستن هم

و گریه میکنم برای همه حرصهایی ک توی دلم بود

برای تمام چیزهایی ک نمیتوانستم بخرم

برای تمام کتابهایی ک نخوانده ام

و تمام کادوتولدهایی ک نکرفته ام

و همه استخرهایی ک لبشان عکس نگرفته ام

و همه سازهای موسیقی ک حتی از هم تشخیصشان نمیدهم

و برای همه ساعت هایی ک روی دستم نمیبندم

و برای هندزفری توی گوشم ک خراب شده

و برای تمام کسانی ک بدنیاامدنم راب خودشان و دنیا تبریک نمیگویند

و برای تمام اهنگهایی ک چند سال قبل وقتی من و خدا خ به هم نزدیک بودیم گوش میکردم

و برای حانیه ای ک روی صندلی های مترو نشسته بود

و فکر میکرد

چرا ب دنیا امده

چرا هنور زنده است

و چرا باید الان توی هشتمین روز فرجه اش تهران باشد

برای حانیه ای ک اصلا چرا باید تهران باشد

و برای تمام چیزهایی ک تمام معنایشان خ چیزها بود و ب هیچ کدام نرساند مرا...

مثل همان اهنگی ک توی ان لحظه توی گوشم بود

گوشه دنج و گرم کنار بخاری ،امشب هم برای تو

نصف پرتقال پوست کنده از دل نگرانی ام برای تو

غصه ها و سردردهایت برای من

دعا خواندن و نذر کردن هایت با من...

من که هرگز به تو نارو نزدم حضرت عشق

پس چرا زندگی ساده ی ما ریخت به هم....؟

وقتی شما از شنیدن لحن تمسخرامیز خبرنگارا می خواین بالا بیارین

چطوری میتونین بفهمین کشورتون دقیقا در چه حالیه...؟!

معمولا می تونین خودتونو با خوندن تاریخش قانع کنین ک دارین بهش اهمیت می دین

بعد فکر می کنین احتمالا خیلی از اشتباهات تاریخ وقتی شکل گرفتن که مردم به جای پیدا کردن چاره ای برای اوضاع فعلی

سعی می کردن چاله های قبلی رو پر کنن

و درست وقتی درحال مرتکب شدن ی سری فاجعه بودن

از این که اشتباهات گذشته رو انجام نمیدن سرمست ...!


روی نیمکت نشسته بودم و داشتم یخ می زدم

خودمو موظف می دونستم که به محض رسیدن به خونه

به تمام ترمینالایی که ماشیناشون منو رسوندن خونه زنگ بزنم و داد بزنم

به تمام اتوبوسا چشم می ذاشتم و به خودم فحش می دادم چرا وقتی خودم بطری اب داشتم

از کمک راننده اون بطری اب لعنتی رو گرفتم

اتوبوسای مختلف میومدن و پر می شدن و می رفتن و من به دوران مدرسه فکر می کردم

الان دقیقا به اندازه همون روزا خودمو در مضیقه می دیدم و می خواستم هر چه زودتر سوار اتوبوس شم

بعد از مدت ها حس می کردم این همه جس کلافگی رو

اخرین بار فاتحه ی همه ی این حسا و افکارو تو  حرم خوندم و همه ی سیاهیای زندگیمو به خیالم جا گذاشتم توی ساکای قطار!

من سوار اتوبوس می شم

با تمام نفرتم به همه چیز نگاه می کنم

به تمام اشتباهات این روزام که باید برای همیشه توی ذهنم تموم شن

خانومی ک کنارم نشسته هرچند وقت یه بار از جاش بلند میشه و من فکر می کنم می خواد پیاده شه و با زور چمدونمو جابه جا می کنم

و اون هر بار می شینه تا بدون این که بفهمه اعصاب منو انگولک بکنه

من فکر می کنم

با تمام نفرتم فکر می کنم به تمام حرفایی که باید داد بزنمشون 

به خودم میگم شاید هیچ وقت فرصت گفتنشون پیش نیاد پس ارزش نداره همین حالا انقد بخاطرش حرص بخورم

اون خانوم بالاخره تصمیمشو می گیره و توی یکی از ایستگاها پیاده میشه

اونم طوری که عینک افتابی روی چشمای من با محور تقارن صورتم دقیقا زاویه ی سی درجه بسازه

و من هم چنان با همون فلاکت در حال جابجایی چمدونم هستم

می زنه به شونه هام و برای دومین بار ازم عذرخواهی می کنه

با لحنی که بنظر می رسید از مهربونترین ادم دنیا ساطع بشه گفتم خواهش می کنم

هر سری جمله های بیشتری اضافه میشه

دردای وحشتناکتری

من فکر می کنم 

به حرفایی که باید داد بزنمشون

و به مامان که توی خونه متنظرمه و من نفرت دارم از این که با اعصاب خورد برم خونه

در حال تلطیف کردن خودمم که بغل دستیم صدا می کنه ک "خانوم؟"

برمی گیردم  نگاهش می کنم. : "بله ؟:) "

- " شما دانشجویین؟"

-"بله:)"

- "چه رشته ای؟

...کجا؟

..رتبه تون چند بوده؟

...دغدغه م بود بدونم چه رشته ای قبول میشین!

من تو مسیر دانشگاه همیشه می دیدمتون تو اتوبوس

یادمه خیلی دغدغه داشتین!

فک می کنم اون مدرسه می رفتین که ..."

و من هر لحظه منتظر بودم یه اشتباه بکنه و من بفهمم منو با یه ادم دیگه اشتباه گرفته

ولی متاسفانه مدرسه هم مدرسه ی ما بود!

تمام این گفتگوی چند جمله ای و جواب های من که شما نمی دونین چی بوده چون من نمی خوام :دی تونسته بود به تنهایی منو 

تو همون حالت مهربونترین ادم دنیا منجمد بکنه

تقریبا پرت شده بودم از افکارم و باز در جدال بودم که خودمو دوباره بندازم توشون یانه

سوار اتوبوس شد

هیچ ایده ای نیست که چند سالشه!

هم سن من باشه یا حتی یه مرد پنجاه ساله!

قیافش هیچ تغییری نکرده

در تمام این سال ها

از دوم دبستان که دوستم و خواهر بزرگترش به من می گفتن از خیابون شونزدهم رد نشم چون یه باند بچه دزد توش زندگی میکنه و اون هم یکی از اونا بود

تا دوران راهنمایی و کلاس زبان رفتنای من

و دوران دبیرستانم

و حالا...

اون چند سالشه ....؟

زندگی برای کسی مثل اون که عقلش زایل شده چه معنایی داره؟

می رسم خونه

و به این فکر میکنم کاش اون بطری اب لعنتی رو از کمک راننده نمی گرفتم

کفشای جلوی در نشون می داد که مهمون داریم

و من حس بچه ای رو داشتم که تو خواب خودشو خیس کرده




ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالی ست

حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی ست

Z

اگه شما وقتی دوستتون از موفقیتی که انتظارشو نداشته خوشحاله اونجا هستین تا بتونین بغلش کنین
و از ته دلتون حس کنین که خوشحالین 
بدون شک توی سومین عنصر مهم محور زندگیتون ادم خوش بختی بودین!
وقتی پشت درای بسته ی اشپزخونه مامانی مامانی می کرد دلم می خواست سرش داد بزنم
وقتی گریه می کرد که من تا حالا نمره در حد 10 11 نگرفتم دلم می خواست سرش داد بزنم
وقتی سندلامو با اجازه ی خودم پوشیده بود دلم می خواست سرش داد بزنم
نه به خاطر تن همیشه بلند صداش و خنده های مکررش به چیزایی که معمولا تعریف می کنه و هیچ کس بهشون نمی خنده
نه حتی بخاطر حس منفی احمقانه و بی دلیلم به ادمای زیادی لاغر که حتی لاک روی ناخوناشو برام بی جلا می کرد
به خاطر اعتماد به نفس بالاش و لوس بودن بیش از حدش
دلم می خواست سرش داد بزنم 
و مطمینم اگه اون لحظه ای که آب جوشو رو گاز ول کرده بودم و صداش می زدم تا با مسخره ترین لحنی که می تونستم ازش بپرسم : تو الان تازه ترم سه داری خودتو با دوران دبیرستانت مقایسه می کنی؟ بیشتر توی سوییت مونده بودم
سرش داد می زدم و بهش می گفتم اون نمره ها و سخت گیری ها و فشارایی که تو دانشگاهه به این دلیل بنظرم لازمه که آدمای مدعی و لوسی مثل اونو آدم کنه!
وقتی می گفت من تا حالا از پس همه ی سختیا براومدم و این اولین بار توی زندگیمه که شرایط رو من اثر گذاشته دلم می خواست سرش داد بزنم و بفهمم آدم لوسی مثل اون دقیقا چه سختی ای تو زندگیش کشیده که از پس همه ش براومده؟
همه ی حرفاش کافیه تا ثابت کنه هیچ درد لعنتی ای روی زندگی احمقانه ش چنبره نزده
و همه ی مشکلات زندگیش که از پسشون براومده احتمالا در حد ریختن چایی روی دفتر و کتابش بوده
و پاک کردن آب بینیش وقتی سعی می کرده با اتو و بخاری خشکشون بکنه!

یه سالن مطالعه با چند تا برگه ی کاهی و کلوچه کافیه تا من اونو با کس دیگه ای تنها بذارم
و همون لبخند مصممی باشم که منتظره یه روزی اونو تو لباس موفق ترین مهندسا ببینه
روزی که اون فهمیده تمام بزرگی ها و موفقیتاش تو از پس سختیا براومدن رو مدیون نرسیدنا و زمین خوردنای امروزشه
روزی که فهمیده اتفاقای بزرگ هیچ وقت نمی تونن به دست ادمایی اتفاق بیفتن که همیشه زندگی مورد انتظار و مورد رضایتشون بوده
و اون که هنوز نمرات ثبت نشده , خودشو جزو هفده نفر پاس نشده ی کلاس می بینه و مغزمونو با تعریف از موفقیتای موهوم گذشته ش می خوره
به استادای بی شعور امروزش احتیاج داره تا در اینده یکی از اونا نباشه!!!!!!
درست وقتی که با کلافگی میگین : تو چرا توی این هیروبیر؟
ته دلتون می دونین که با وجود تمام ویژگی های منفی ای که ترم قبل اونو به یکی از دو فرد منفور دانشکده تبدیل کرده بود
حس احترامی وجود داره
برای تمام روزایی که شما از فکر کردن به افرادی مثل اون به پوچی مطلق می رسیدین
و با لمس مکرر حروف روی صفحه ای که روزی وایبر توش باز می شد
فاجعه هایی توسط شما شکل می گرفت که منجر می شد
به وقایای بزرگ ذهنتون