Asentra

cause I heard it screaming out your name

پنجشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۱۴ ب.ظ

روی نیمکت نشسته بودم و داشتم یخ می زدم

خودمو موظف می دونستم که به محض رسیدن به خونه

به تمام ترمینالایی که ماشیناشون منو رسوندن خونه زنگ بزنم و داد بزنم

به تمام اتوبوسا چشم می ذاشتم و به خودم فحش می دادم چرا وقتی خودم بطری اب داشتم

از کمک راننده اون بطری اب لعنتی رو گرفتم

اتوبوسای مختلف میومدن و پر می شدن و می رفتن و من به دوران مدرسه فکر می کردم

الان دقیقا به اندازه همون روزا خودمو در مضیقه می دیدم و می خواستم هر چه زودتر سوار اتوبوس شم

بعد از مدت ها حس می کردم این همه جس کلافگی رو

اخرین بار فاتحه ی همه ی این حسا و افکارو تو  حرم خوندم و همه ی سیاهیای زندگیمو به خیالم جا گذاشتم توی ساکای قطار!

من سوار اتوبوس می شم

با تمام نفرتم به همه چیز نگاه می کنم

به تمام اشتباهات این روزام که باید برای همیشه توی ذهنم تموم شن

خانومی ک کنارم نشسته هرچند وقت یه بار از جاش بلند میشه و من فکر می کنم می خواد پیاده شه و با زور چمدونمو جابه جا می کنم

و اون هر بار می شینه تا بدون این که بفهمه اعصاب منو انگولک بکنه

من فکر می کنم

با تمام نفرتم فکر می کنم به تمام حرفایی که باید داد بزنمشون 

به خودم میگم شاید هیچ وقت فرصت گفتنشون پیش نیاد پس ارزش نداره همین حالا انقد بخاطرش حرص بخورم

اون خانوم بالاخره تصمیمشو می گیره و توی یکی از ایستگاها پیاده میشه

اونم طوری که عینک افتابی روی چشمای من با محور تقارن صورتم دقیقا زاویه ی سی درجه بسازه

و من هم چنان با همون فلاکت در حال جابجایی چمدونم هستم

می زنه به شونه هام و برای دومین بار ازم عذرخواهی می کنه

با لحنی که بنظر می رسید از مهربونترین ادم دنیا ساطع بشه گفتم خواهش می کنم

هر سری جمله های بیشتری اضافه میشه

دردای وحشتناکتری

من فکر می کنم 

به حرفایی که باید داد بزنمشون

و به مامان که توی خونه متنظرمه و من نفرت دارم از این که با اعصاب خورد برم خونه

در حال تلطیف کردن خودمم که بغل دستیم صدا می کنه ک "خانوم؟"

برمی گیردم  نگاهش می کنم. : "بله ؟:) "

- " شما دانشجویین؟"

-"بله:)"

- "چه رشته ای؟

...کجا؟

..رتبه تون چند بوده؟

...دغدغه م بود بدونم چه رشته ای قبول میشین!

من تو مسیر دانشگاه همیشه می دیدمتون تو اتوبوس

یادمه خیلی دغدغه داشتین!

فک می کنم اون مدرسه می رفتین که ..."

و من هر لحظه منتظر بودم یه اشتباه بکنه و من بفهمم منو با یه ادم دیگه اشتباه گرفته

ولی متاسفانه مدرسه هم مدرسه ی ما بود!

تمام این گفتگوی چند جمله ای و جواب های من که شما نمی دونین چی بوده چون من نمی خوام :دی تونسته بود به تنهایی منو 

تو همون حالت مهربونترین ادم دنیا منجمد بکنه

تقریبا پرت شده بودم از افکارم و باز در جدال بودم که خودمو دوباره بندازم توشون یانه

سوار اتوبوس شد

هیچ ایده ای نیست که چند سالشه!

هم سن من باشه یا حتی یه مرد پنجاه ساله!

قیافش هیچ تغییری نکرده

در تمام این سال ها

از دوم دبستان که دوستم و خواهر بزرگترش به من می گفتن از خیابون شونزدهم رد نشم چون یه باند بچه دزد توش زندگی میکنه و اون هم یکی از اونا بود

تا دوران راهنمایی و کلاس زبان رفتنای من

و دوران دبیرستانم

و حالا...

اون چند سالشه ....؟

زندگی برای کسی مثل اون که عقلش زایل شده چه معنایی داره؟

می رسم خونه

و به این فکر میکنم کاش اون بطری اب لعنتی رو از کمک راننده نمی گرفتم

کفشای جلوی در نشون می داد که مهمون داریم

و من حس بچه ای رو داشتم که تو خواب خودشو خیس کرده




  • ۹۴/۱۰/۲۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی