Asentra

اینکه اون از دستم ناراحت یا ناامید بشه

برام مثل از دست دادن بخشی از خودمه

مثل این که یه راهی رو با تمام قوا بدوی بعد یادت نیاد کجا میخواستی بری و چرا انقدر عجله داشتی

مثل اینکه هر روز هفته بری توی مفازه لباسی ک دوس داری رو نگاه کنی

ده تومن پول بذاری توی جیباش و برگردی

اینکه اون از دستم ناراحت یا ناامید باشه...

مث از دست دادن بخشی از خودمه

مث از دست دادن بخشی از خدام!

  • Asentra 50

بیا به همه ی حسای بدی که یه روز خواستن از پا درمون بیارن فکر کنیم

همه ی اونایی که اومدن تا سالا و هیجانات زندگیتو تشکیل بدن

بهت خیلی چیزا یاد بدن

و خیلی چیزا رو بهت یادآوری کنن

مثل اینکه چقدر خوشبختی

یا اینکه چقدر قوی هستی

یا چقدر میتونی تو میدون جنگنده و محکم باشی

بیا به همه ی حسای بد فکر کنیم که از یه جایی بهشون کم محلی کردی و فراموش شدن

بیا باور کنیم از بین همه ی چیزایی که دست ما نیست

زمان از همه چیز قوی تره

حتی عشق...

زمان حتی ماهیت عشقو زیر سوال میبره

پس چرا انقد بغض خرج حسای بد الانمون کنیم؟؟؟

همشون می گذرن

همشون یه جایی ولمون میکنن

فقط کافیه بشون بی محلی کنی و از یه حایی که درستو ازشون کرفتی

بهشون فکر نکنی

این روزا می گذره :)

پس بخند و صبور باش

بخند و جنگنده بمون :)

بخند و تا ابدیتی که برامون تعیین شده رشد کن و بالغ شو

سر غصه های یک و دو ساله راکد و مریض نشو :)

ما ساخته شدیم تا از پسش بربیایم :)

ساخته شدیم تا همه ی کن های آرمانی و خالصانه مونو فیکون کنیم :)

.:

بدنم درد میکنه.:

شب از خواب پامیشم فکرای مختلف مث ادمایی ک میخوان ب زور ازت بازجویی بگیرن مدام ازم سوال میپرسن.:

این طرف و اون طرف میشم تا دکشون کنم به زور خوابم برده بود.:

پاهام ضعف میره

دیشب بلند شدم.:

یکیشونو نشسته با پا لگد کردم.:

سرمو گذاشتم رو زانوهام گریه کردم گفتم بسه

دیدمش. چشمامو بستم تا از ترس جیغ نزنم.:

بدنم درد میکنه.:

انگار همون افکار تمام شب کتکم زدن.:

زیر شیر اب گریه میکنم.:

صداش میکنم.:

بعد بهت میگم وقتی اونو صدا میزنم ینی تو.:

مدام میگم خدایا.:

و تو رو میبینم.:

ک ناامید و لجباز.:

زیر شیر اب روی صندلی حموم نشستی.:

خودتو زیر شیر خم کردی.:

اب داغ میریزه و کمرت میسوزه.:

ولی باز این کارو تکرار میکنی.:

اب شیرو گرفتی توی دستت.:

دم گوشت.:

صدای شرشرشو میشنوی.:

ابایی ک دارن هدر میرن ولی پانمیشی ابو ببندی.:

"میذاری همه چیز از دست بره".:

میشنوی صدامو ک بهت التماس میکنم.:

ولی لج کردی و تو خودت خم شدی.:

درست مثل من ک در تمام این مدت از صدا زدنت طفره رفتم.:

ولی انگار توی تمام لحظه هایی که چشمام باز بود و دنیا مثل نوار یه فیلم جلوی چشمام میگذشت و نقشی تو داستانش نداشتم صدات میکردم

نکنه صدات کردم و این تو بودی که جواب ندادی؟

بخار دور سرم میچرخه.:

ب نوری ک از پنجره میاد نگا میکنم.:

دور سرم میپیچه.:

تب کردم و روی تخت افتادم.:

شیخ باهاشون حرف میزنه.:

حالش هیچ وقت خوب نمیشه

می ترسم

پوزخند می زنم

چیزی ب یاد نمیارم.:

از روزایی ک تمام چیزی ک میخواستم خوب بودن بود 

(ولی انگار حتی حالا تمام دفعاتی ک پلکام بهم خورده همینو ازت خواستم)

از روزایی ک از مردن حداقل میترسیدم وازت میخواستم بهم فرصت بدی تاتوی روزای جدید زندگیم خوشحالت کنم.:

اگه الان بمیرم برام فرقی نداره ک بعدش چی میشه و من چقدر خوب زندگی کردم.:

چیزی از حانیه پاک و معصوم تو ب یاد نمیارم.:

همونطور ک نمیتونم چیزی از اون وقتی هنوز پاک بود ب یاد بیارم.:

نمیتونم از جام بلند شم.:

شاید چند روز دیگه فلج شم

دکتر میگه ام اس داری دلم از سرطان تیر میکشه

جلوش قهقهه میزنم 

یه جای روحم چند ساله تو کماس. بیشتر نگران اونم. 


ی گوشه ی خیابون ی روز دراز میکشم.:

خیلی آروم.:

بعد چشمامو برای همیشه میبندم


درش بسته س؟ نمیشه باز شه؟ نه بخدا خانوم همین الان ریموتشو بردن

سردمه توی حیاط و تاریکی بین ماشینا پیدا نمیکنم راهو

توی اسانسور هق هق میکنم

توی روشنایی صدات میزنم

کجا میخوای بری؟ ارایشتو پاک کن بعد برو تو

چیزی شده خانوم؟ میخواین صب کنم تا برگردین؟

چرا میخندی؟ خسته شدم از بس سرم زدم. 

هنوز حتی نصفشم نرفته

هنوزم نصفش نرفته

نمیتونم صدای گریه ی بچه ها رو تحمل کنم


میخوام برم یه جای دور. که کسی نگرانم نباشه. برای چند روز فقط باتمام وجودم خوشحال باشم . کباب بخورم و اب پرتقال. 


صدای روده مو شنیدی؟


حالا فهمیدم کجا اسمشو شنیدم یه کتاب ازش تو دوران راهنمایی خونده بودم..

یه کتابشم خانوم عابدینی بهم کادو داده بود...

لبخند مضحک روی لبام

و دست هایت بوی نور می دهند...!!!

لطفا پیدام کن!

نمیدونم ساعت چند یا کجا

شاید کنار حوض فرهنگسرا ک مرد دف میزد و با صدای ناکوک میخوند

شاید روی سکوهای کنار امفی تیاتر مرکزی اونجایی ک یه کبوتر نشست بالا سرمون و جوری دوتاییمونو مورد عنایت قرار داد ک قول دادیم تمام اوقات ازاد دو هفته اتیمونو تو دانشکده بگذرونیم

شاید روی صندلی کنار جوبی که امروز بهش گفتم دوست دارم همین الان برم توی همین جوب و بمیرم و فک کرد لوس میکنم خودمو و نفهمید چقدر اون لحظه نیازم بود ک واقعا بمیرم همونجا زیر همون جوبی ک توش جا نمیشدم

منو پیدا کن!

شاید روی نیمکتای پارکی که از ترس گربه هاش چهارزانو نشستم و وانمود کردم ک ب هیچ جا نمیخوام زل بزنم

شاید روی پله های صبوری اونجا ک پر از مورچه س و من عینک زهرا روزدم به چشمام تا اولین عکسامو بعد دو سال با سردر دانشگاه بگیرم...

شاید روی نیمکتای بلپار کشاورز اونجایی که برای پیدا کردن پیاده روهاش واسه قدم زدنای طولانی و غرق شدنام به زمین و زمان لعنت فرستادم

نمیدونم کجا و چه ساعتی 

ولی فردا یه تیکه از منو بردار

اونو جا میذارم توی یکی از جاهایی که بعد مردنای مکرر قدم گذاشتم تا خودمو احیا کنم به امید اینکه این بار همون معجزه ای باشه که قرار بود کل دنیامونو زیرو رو کنه

لطفا پیدام کن قبل اینکه دست فروشی پیدام کنه...

منو بردار و نفس بکش و خوشحال شو

بخند از ته دل مثل وقتی که اوازی ک میشنوی انقد معصوم و کودک و مهربون و بزرگه که توی گریه حس کنی از تمام پلیدیای دنیا کنده شدی

مثل وقتی که دستای کوچیک ی نوزاد تو حجم بزرگ دستات گم میشه

منو بردار انگار که صدای لالایی بچگیهات عینا تو گوشت پخش بشه

من کی هستم؟

امشب به اسمون نگاه کردم و فقط ماهو دیدم

اونقدر شاد باش که فردا نگاه کنم و تمام اسبای شاخدار و کالسکه ها و میکی موسایی ک حتی اگه یه شب تو خواب دختری بیاد برای تمام عمرش بسه رو تو اسمون ببینم


  • Asentra 50

F

تا حالا شده آدمی رو جایی ببینین وبدون اینکه اسمشو بدونین یا کوچکترین اطلاعاتی از زندگی و رفتار و تفکراتش داشته باشین بهش یه حس عجیب پیدا کنین؟

خیلی پیش میاد که اون آدما این حس متقابلوبه شما داشته باشن یا حتی کاملا برعکس وقتی تو برخوردی پیش قدم میشین متوجه میشین که چقدر تفکراتشون درمورد شما متناقض و اشتباهه!

اتوبوسی که باش می رفتیم مدرسه ی ایستگاه داشت که جلوش وای میساد درست همون تایم اون توی ایستگاه منتظر رسیدن اتوبوسی بود که حتی نمی دونستیم مال کدوم شهره. به خاطر شباهتش به یکی از استادای زبانمون بهش اون حس عجیب و غریبو داشتم و از ی جایی درست ندیدم که هر سری اتوبوس وای میسه زل بزنم بهش . دوستم میگفت اونم بهم نگاه میکنه ولی من ترجیح میدادم درموردش فکر نکنم تا روزی که دیگه توی اون ایستگاه ندیدیمش بدون اینکهبفهمیم چند سالشهیا رشته ش چیه...

ترم سه وقتی پشت در اتاق استادی وایساده بودیم دیدمش بدون اینکه کلامی باهاش حرف بزنم و باز اون حس عجیبو تو خودم حس کردم..

چند بار توی خیابون یا دانشگاه دیدمش و میدیدم ک اونم برمیگردهو نگاهم میکنه با ی نگاه اشناو دقیق

و حالا...

اولین باری که دیدمش توی نمازخونه بود. از اون شبای امتحانای مشترک که هر کسی استرس وارانه توی گروه یاتکی درگیر کار خودشه...

انگار که همون طوری که من سعی داشتم بدون ایمکه متوجه بشه نگاهش کنماونم نگاهم می کرده

نمیتونم بگمکه این حس عجیب چیه ولی هرچیزی که هست از این که توی ترم جدید شرایط جوریه که مکررا می بینمش حس خیلی خوبی دارم..

و اینکه اون منو که می بینه با لبخند بهم سلام میکنه درصورتی ک فکر نمیکردم منوتا بحال دیده باشه اینو تو من ایجاد میکنه که این حس متقابله

و من این حس عجیبو خیلی لذت بخش میبینم

حتی اگه به یه دوستی تبدیل نشه :)


  • Asentra 50
از اون دریاها که ساحلش تخته سنگای بزرگه
یه تابوت  جلوش بود و جمعیتی پشت سرش
تو سکوت محض فرو رفته بود و باد لباس و موهاشو به بازی می گرفت
مامانش مرده بود و من تماما عذاب وجدان داشتم که این چیزی نبود که من می خواستم
نمیخواستم برای خونوادش اتفاقی بیفته و فقط میخواستم به اشتباهاتش پی ببره
جواب تمام حرفام سکوت بود بهت زده بود و خیره به روبرو
خودش از تصادف صورتش خونی بود
توی بغلم میگرفتمش
داد میزدم و اسمشو صدا میزدم
تمام خونو به لبام می گرفتم و میخواستم حالش خوب باشه
...
صبح که از خواب پاشدم بخشیده بودمش انگار که دنیا به هیچ عدالتی نیاز نداشته باشه 
  • Asentra 50
بالای راه پله ها جایی که می دونستم پر از گردوخاکه نشسه بودم
تکیه داده بودم به دیواری کثیفتر از زمین زیرم
غروب بود و نوری که میومد اونی بود که از در منتهی به پشت بوم به راهرو میزد
به اتاق روبروم که خیلی کوچیک بود و پر از پوسترا و روزنامه های قدیمی ورزشی نگاه می کردم
کتاب جلوم باز بود و مثل همیشه اونقدر ذهنم پربود که بعد از تموم شدن دو صفحه دوباره برمیگشتم و از اولین بند شروع میکردم تا ببینم 
چیزی ک درموردش خوندم دستور پخت یه غذاس یا بخشی از افسانه ی یه قهرمان نیمه ادم و نیمه خدا
از پشت پنجره به پذیرایی و چیزی که پایین پله ها اتفاق می افتاد نگاه میکردم
بچه ها که می دویدن 
مامان که رو مبل دراز کشیده بود و به من نگاه می کرد و من تماما تیر می کشیدم از تصورش که روزایی که خونه دوباره خلوت میشه و اون مجبور نیست از صبح تا شب کار کنه و وقتش با صلوات فرستادن روی مبل یا گوش دادن به رادیو معارف می گذره
دوباره به بالای راه پله ها نگاه می کنه و تو سکوت خونه حس میکنه دلش برای کوچکترین دخترش که از قضا بداخلاقترین بچه شه و به اندازه ی همه ی بچه های اخر خونواده شیطون و لوس نیس تنگ میشه
دوباره به اتاق نگاه می کردم و با خودم تکرار می کردم باید این افکارو دور بریزم
به یاد می اوردم دفعاتی قبل از این تو سال کنکورمو وقتی بخاطر فکرای ازاردهندم لای کتابو می بستم و بعد برای درس خوندن دنبال هزار جور عشق ازلی و ابدی می گشتم
حالا بعد از گذشت دو سال با خودم تکرار می کردم که برای تموم شدن کتاب روبروم باید همه اتفاقات بد و حرفای ناحقو بفرستم به درک 
....
توی اتاق نورنخورده بوی وسایل خاک برداشته و هوایی که کمتر اکسیژن داشت برای نفس عمیق کشیدن
با فرشته ی دختر کوچیکی که بچگی های خودم بود دردو دل می کردم
توی اون اتاق خاطره واسه مرور شدن زیاد هست شهر رویایی بچگیهام برای عروسک بازی و هزار جور خاطره ی دیگه که تو خونه های پرجمعیت اتفاق می افته
و من از تمام اونا برای اولین بار حس میکردم اون اتاق یه ماشین زمانه که توش می تونم با بچگیهام حرف بزنم
جایی که برای اولین بار دوباره از نو شعر گفتنو شروع کردم
جایی که توش به معنی زندگی فکر کردم
دغدغه های بیهوده مو کنار گذاشتم و معنای بزرگتری برای زندگیم پیدا کردم
یه فرشته توی اون اتاق هست که نمی بینمش ولی هرچیزی که خواسته برای سالها موندگار شده
از رفتن ب اون اتاق حتی تو روشنایی روز وحشت دارم
سال های قبل از این ساعتها توش می نشستم و می نوشتم و تصمیم می گرفتم
...
میرم توی اتاق مامان خوابه
با خودم فکر میکنم بیخودی عصبانی شدم هرچند حرف بدی نزدم ولی بیخودی بهم برخورد
تو چشمای عروسک توی دکور نگاه می کنم و ارزوی دیگه ای رو تو موهای چتری روی پیشونیش جا میذارم
....
تو تاریکی روی مبل نشستم و لپ تاپم روی پاهامه
به چی فکر می کنم؟
به اینکه چجوری تو تمام این سالا توی خونه درس میخوندم و شاگرد اول میشدم
به اینکه چقدر انجام هرکاری توی خونه ای که یه عالمه ادم و بچه شیطون (که به هرچیزی کار داره و هیچ مانعی برای انجام کارش وجود نداره ) توش هست 
و هیچ اتاقی برای تنها بودن حتی برای ثانیه ای توش نیست غیرممکنه
به اینکه چقدر دوس دارم خودمو!
اونی که از پس همه ی اینا براومد و فکر بهترین بودنو از سرش بیرون نکرد
اونی که اراده ی بزرگش واسه براومدن از پس هر فکر داغون کننده ای قوی بود
حتی اونی که دیگه واسه نشدن یه سری چیزایی که شرایط میسرش نمیکنه به چیزی لعنت نمی فرسته
...

حس چه کسی رو دارم؟؟؟

پرنده هایی توی قفس بزرگی توی جنگل گیر افتادن

هر روز در اون قفس باز میشه تا تک پرنده ای ازش بیرون بره و تا زمان مشخصی برگرده

پرنده ابشارا رو می بینه و کوهارو پرنده هایی که تا حایی ک چشم میره پرواز میکنن

رودهایی ک ازش اب میخورن 

هر بار برمیگرده توی قفس و دلش میخواد اندازه تمامیتی ک پرنده ها دارن پرواز کنه

برای پرنده ها از چیزایی ک بیرون دیده میگه

ولی هیچ کدوم نه میتونن توی فراز کوهی پرواز کنن و نه توی رودی اب تنی کنن

پرنده ای که بالاش برای اون پروازا ورزیده س ولی توی قفس زندگی میکنه

به تمام تعداد دفعاتی ک اون پرنده از قفس بزرگش بیرون میره و دنیای دیگه ای ک میدونه میشه توش زندگی کردو می بینه

احساس سردرگمی می کنم

به تمام اون تعداد دفعات دنبال دلیل میگردم! دلیل اینکه چرا باید دوباره به اون قفس برگرده

به تمام اون تعداد دفعاتی ک پرنده توی قفس پرواز میکنه تا به درو دیوارش بخوره

بدنم درد میکنه از تلاشای مکرر

روحم درد میکنه از پروازی ک ب نهایت نمی رسه

و مدام با خودم تکرار میکنم باید یه راهم ادامه بدم

نباید دست بکشم

نباید خودمو با ادمایی ک هزار جور قفس دوروبرشون نیس مقایسه کنم

اما میشه از فکرش دست کشید؟

حس چه کسی رو دارم؟

حس ادمی که چند سال قبل از این ارمان شهری رو برای خودش می سازه

برای ادمای اون ارمان شهر می نویسه و خودشو توی اون شبا تصور می کنه

ادمی که رنگ و بوی چیزایی ک میخواد تو کارای خاصی ک میکنه و کلمات و نوشته ها و خواسته های مکرر و مریض وارانه ش هس

و بعد از گذشت چند سال توجاهایی قدم میذاره

و ادمایی رو می بینه که مثل پتک توی سرش میشن و می فهمه داره تو اون ارمان شهر زندگی میکنه

چیزی که میخواست بسازه دنیای بیرونشو ساخته

و اون تو یه حباب شیشه ای نظاره گر همه شه و هیچ کاری از دستش برنمیاد

که همه چیز بخشی از اون ارمان شهره جز خودش....

حس چه کسی رو دارم؟

حس دختری که بعد چند روز صی زود از خواب بیدار میشه و تا خود ظهر اون قدر می نویسه

تا به خودش بفهمونه حالش خوبه و الان کجاس و چه کارایی رو باید بکنه و برای انجام چه کارایی نباید تعلل یکنه

دختری که توی سرچ کردناش بیتای محشری برای بیان حالاتش پیدا میکنه اونقدری ک هزار بار از روشون بخونه و بخنده

و حس کنه هنوز میشه به وجود خدایی که ببیندت اعتقاد داشت

اونی که تمام ایده های تابستونش تو یه صبح بعد از خوابی ک می بینه و دستی ک رو شونشه و ویفه ای ک بش تلقین شده

باهم ترکیب میشن و براش ماموریتی رو می سازن ک بهش القا کنن اولین قدم در راستای احیای خودشو برداشته

اونی که شب از بدن درد کلاسای ورزشی ک پشت سر هم رفته و راه رفتنای چند ساعته و منتظر موندنای طولانی برای اتوبوس

روی مبل زیر پتو دراز میکشه و ماموریت سومو کلید می زنه

و شب باز از عذاب کتابایی ک تموم نشده خوابش نمی بره ولی اونقدر خسته س ک هنوز نتونسته بعد چند ساعت از زیر پتو بیرون بیاد

حس چه کسی رو دارم؟؟؟

اونی که تمام روزشو شلوغ کرده از تمام جیزایی ک میخواسته تو زندگیش باشه

ولی باز موقع بالا رقتن از پله ها بعد باشگاه موقع دراز کشیدن روی مبل و موقع بردن قاشق یه دهنش

فکرای عذاب اوری که قسم خورده بود بشون فکر نکنه میان سراغش

اونی که قدم به قدمی که برای خواسته هاش برمیداره احساس پوچی میکنه

چون میدونه نمیتونه تمام اینارو تو زندگیش به حد اعلی برسونه

از راه های جدید خاص شدن در اینستاگرام که معمولا بین دانشجوهای دانشگاهای مطرح رایجه

اینه که می گردین توی اینترنت ببینین مشکلات و بیماری های روحی انیشتین و صادق هدایت و حالا هر ادم بزرگی ک می شناسین چی بوده

معمولا اسمای قشنگی هم پیدا می کنین ک گفتنشون کلاس جدیدی رو به شخصیت ساختگیتون اضافه می کنه

بعد کافیه بزیر یکی از پستاتون که مثلا عکس نیمرو یا جدول خیابون یا محتویات کیف پولتونه ی بار اسمشونو بیارین

با این عنوان ک مثلا " به افسرده ها احترام بذارید"

یا " افسرده ها بهترین ها هستند"

لازم هم نیست زیاد تو انتخاب نوع بیماری وسواس بخرج بدین

توی علایم فقط کافیه مثلا "خواب زیاد" یا "سردرد" یا "خستگی بی دلیل" رو پیدا کنید

حالا اشکالی هم نداره که خواب زیاد و خستگی بی دلیل ناشی از تنبل بودنتون باشه و سردرد ناشی از زل زدن بیست و چهار ساعته 

به تلویزیون یا لپ تاپ و گوشی یا حتی نشستن بیش از حد جلوی باد کولر

همین که این نشانه ها تو شما وجود داره شما شانس اینو دارین که اون بیماری رو داشته باشین

یا به عبارتی انیشتین باشین!