Asentra

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

خوب گوش کن هیرو
من دختر اخر خونوادم
شاید زیاد کتاب فلسفی نخونده باشم ولی پشت همه ی چیزای دروغینی که من این روزا رو ساخته خیلی فلسفی زندگی کردم 
امروز قراره برای چندمین بار سر یه امتحان نرم!
صبحمو با حموم شروع کردم...
و یه کمم زیر دوش دلم خواسته بمیرم!
روی تختم توی خوابگاه دراز کشیدم و موهام که هنوز نم دارن روی شونه م ریخته
....
منو پیدا کن هیرو...!
اون جایی که دلت خیلی گرفته بود و حسی از ته دلت بلندت کرد که به خودت سروسامون بدی
جاییه که من توی شبایی که خوابیدنو به فکر کردن ترجیح دادم
وقت بیدار شدنم توی سکوت و تاریکی
چیزی از نفرت قلبمو جدا کردم و جاش چیزی از بهترین لبخندای خدا رو برای تو آرزو کردم!
....
توی یه ظهر اگه دیدی یه دختر هندزفری توی گوششه و برای اولین بار دلش واقعا میخواد اروم راه بره
اگه دیدی تنهایی و چهارزانو روی نیمکت نشسته
اگه درست حدس بزنی میفهمی از موش و گربه می ترسه
....
اون دختر توی کافه که پیشنهاد دوستشو برای عکس گرفتن رد می کنه
چون از نگاه پسری که تنهایی نشسته روی صندلی روبرو متنفره....
....
اون دختری که هر چند دقیقه یک بار عینک افتابیشو از روی چشماش میذاره توی دستاش منم!
....
دیروز یه پارس مشکی زد به یه موتوری
و سپرش کاملا داغون شد
و موتوری کلاه روی سرش بود و چیزیش نشد و این یکی از تکراری ترین جمله هاییه ک موقع تصادف یه موتوری میشنویم 
و منم از یه خانوم رهگذر با مانتوی صورتی که احتمالا از خرید عید برگشته بود شنیدم
اون دختری ک چند ثانیه ی قبل از جلوی موتوری رد شد من بودم...
...
یه نفر دیشب داشت شونه های دوستشو محکم فشار میداد
بهش میگفت باید فرار کنیم
ما نمیتونیم کنار تروریستای ی کشور دیگه بمونیم
اون دختری که از شهید شدن فرار کرد من بودم هیرو
همونی که سندلاشو تو خونه ی پیرزنی ک بی دلیل نفرینش کرد جا گذاشت
همونی که گرسنه بود و گلوشو فشار دادن تا به هم بچسبه
بعد یه خیارو دوبار تا ته دهنش فرو بردن و دراوردن
اون دختر توی خواب من بودم هیرو...
...
من خیلی حالم بده...
تو بدون و خدا!!!
...
خیلی به این فکر میکنم که داری چیکار میکنی
یا حالت چطوره
گفتم شاید تو هم بخوای اینا رو درمورد من بدونی...
من دوست ندارم زودتر پیدات کنم!
منو با کسی اشتباه نگیر...
از پیدا شدنم ناامید نشو...
من منتظرت می مونم
و اونقدر بزرگ میشم و ارزوهامو تو زندگیم می کارم
که نتونی نبینی منو
اون پیرمردی که یه چوب لباسی از لباسای توی مغازه رو گرفته دستش و اصرار داره توی کوچه بریم
مغازه هایی که از کنارشون رد می شدیم و دلم می خواست گریه کنم انقدر که جنساشون زشت و احمقانه بود
پسری که در طول دوبار رد شدنمون از اونجا سعی داشت لیست اصلاح طلبا رو بهمون بده و هر بار می پرسید : رای نمی دین؟
اون دسته از دختر و پسرایی که ی جورایی رایشونو گرفته بودن تو دستشون و شعار می دادن و دسته جمعی تو پیاده رو رد می شدن
اون پسری که کاملا بی هدف برگه های کاندید مورد نظرو گرفته بود تو دستش و فقط نگاه می کرد و هیچی نمی گفت
بهش می گفتم واقعا تاثیر داره؟
به صرف اینکه توی نوعی عکس کسیو تو خیابون دست کسی ببینی واقعا بش رای میدی؟؟؟
کسی هس ک بده ؟
اینهمه پول و انرژی که صرف میشه و تمام ادمای دخیل توش نسبت به همش مسوولن 
درصورتی ک میدونن تاثیری نداره اینهمه عکس کاندیداهایی ک ب جای اینکه به رایمون تبدیل شن به عکسایی روی پیاده روها و زیر کفشامون تبذیل میشن!
یا کاغذای باطله ی توی سطل اشغال!
اون مردی که اگه بهش عکس میدادی نقاشی چهره تو میکشید
و دختری ک ربروش ایستاده بود و داشت باهاش درمورد این چیزا حرف میزد و رشته خودشم هنر بود
اون دختر بچه ی کوچولو که اونقد محو تماشای چیزای توی پلاستیک شده بود ک تقریبا نمی دونستی مامانش دقیقا کیه و چرا کنازش نیست
و من و اون 
که چند دقیقه ی قبل روی نیمکت نشسته بودیم!
من که فکر میکردم ساختمون روبروییمون تو طول روزم می تونه همینقدر بدرخشه و روییایی باشه؟
بغض داشتم برای تمام اون مسیری که روزی باهاش راه رفته بودم
برای هر بار که بعد از اون اون مسیرو رفته بودم
و برای حالا که داشتم اون مسیرو می رفتم و به اندازه ی قبل دلم نمی لرزید
بو برای روز و شبی که از اونجا رد بشم باز و دیگه هرگز کوچیکترین چیزی از اونو به یاد نیارم
حتی هیچ غریبه ای رو شبیه به اون توی خیابون پیدا نکنم!
بغض داشتم برای مجله های توی کیفم
برای اسم دانشجویی که رومه
برای دو سالی که گذشته
برای همه ی ادمایی ک ی روز از دانشکده مون می رن و من حتی نمی فهمم که رفتن
برای همه ی عکسای توی گوشیم از تمام جزوه هایی ک کلاساشونو نرفتم!
برای منی ک گم شده....
برای همه ی این تفکراتی که بخاطرشون تو یه اتاقی ک مال ی تشکله جمع میشیم و چیزی بیشتر از ی دیوار بین ما و تشکل بعدی شکل میگیره
همه ی این دغدغه ها
همه ی چیزایی ک براشون میجنگیم
چیزایی ک دوستشون داریم
ادمایی ک بخاطرشون تو یه شب زمستونی شعار میدیم
ادمایی ک تو سالن کنفرانس بخاطر اومدنشون روی زمین میشینیم و براشون دست می زنیم
هنری ک اون مرد خرج میکنه
همه ش بازیه...!
به اندازه ی تمام عشقایی ک روی پیاده روهای اون پارک قدم زده شدن
و به اندازه ی تمام شبایی که روی یه تخت توی خوابگاه گریه شدن
و به اندازه ی تمام روزایی ک جوری فراموش میشن ک انگار هرگز نبودن
همه چیز این دنیا همینقدر بازی طوره!
همین جمله نمی تونه بگه بغض دیشب هنوز با منه؟
و نمیتونه بگه چقدر حرف باقی مونده تا این متن طولانی مزخرف طولانی تر بشه؟