Asentra

walking in the wind

چهارشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۲۹ ب.ظ
اون پیرمردی که یه چوب لباسی از لباسای توی مغازه رو گرفته دستش و اصرار داره توی کوچه بریم
مغازه هایی که از کنارشون رد می شدیم و دلم می خواست گریه کنم انقدر که جنساشون زشت و احمقانه بود
پسری که در طول دوبار رد شدنمون از اونجا سعی داشت لیست اصلاح طلبا رو بهمون بده و هر بار می پرسید : رای نمی دین؟
اون دسته از دختر و پسرایی که ی جورایی رایشونو گرفته بودن تو دستشون و شعار می دادن و دسته جمعی تو پیاده رو رد می شدن
اون پسری که کاملا بی هدف برگه های کاندید مورد نظرو گرفته بود تو دستش و فقط نگاه می کرد و هیچی نمی گفت
بهش می گفتم واقعا تاثیر داره؟
به صرف اینکه توی نوعی عکس کسیو تو خیابون دست کسی ببینی واقعا بش رای میدی؟؟؟
کسی هس ک بده ؟
اینهمه پول و انرژی که صرف میشه و تمام ادمای دخیل توش نسبت به همش مسوولن 
درصورتی ک میدونن تاثیری نداره اینهمه عکس کاندیداهایی ک ب جای اینکه به رایمون تبدیل شن به عکسایی روی پیاده روها و زیر کفشامون تبذیل میشن!
یا کاغذای باطله ی توی سطل اشغال!
اون مردی که اگه بهش عکس میدادی نقاشی چهره تو میکشید
و دختری ک ربروش ایستاده بود و داشت باهاش درمورد این چیزا حرف میزد و رشته خودشم هنر بود
اون دختر بچه ی کوچولو که اونقد محو تماشای چیزای توی پلاستیک شده بود ک تقریبا نمی دونستی مامانش دقیقا کیه و چرا کنازش نیست
و من و اون 
که چند دقیقه ی قبل روی نیمکت نشسته بودیم!
من که فکر میکردم ساختمون روبروییمون تو طول روزم می تونه همینقدر بدرخشه و روییایی باشه؟
بغض داشتم برای تمام اون مسیری که روزی باهاش راه رفته بودم
برای هر بار که بعد از اون اون مسیرو رفته بودم
و برای حالا که داشتم اون مسیرو می رفتم و به اندازه ی قبل دلم نمی لرزید
بو برای روز و شبی که از اونجا رد بشم باز و دیگه هرگز کوچیکترین چیزی از اونو به یاد نیارم
حتی هیچ غریبه ای رو شبیه به اون توی خیابون پیدا نکنم!
بغض داشتم برای مجله های توی کیفم
برای اسم دانشجویی که رومه
برای دو سالی که گذشته
برای همه ی ادمایی ک ی روز از دانشکده مون می رن و من حتی نمی فهمم که رفتن
برای همه ی عکسای توی گوشیم از تمام جزوه هایی ک کلاساشونو نرفتم!
برای منی ک گم شده....
برای همه ی این تفکراتی که بخاطرشون تو یه اتاقی ک مال ی تشکله جمع میشیم و چیزی بیشتر از ی دیوار بین ما و تشکل بعدی شکل میگیره
همه ی این دغدغه ها
همه ی چیزایی ک براشون میجنگیم
چیزایی ک دوستشون داریم
ادمایی ک بخاطرشون تو یه شب زمستونی شعار میدیم
ادمایی ک تو سالن کنفرانس بخاطر اومدنشون روی زمین میشینیم و براشون دست می زنیم
هنری ک اون مرد خرج میکنه
همه ش بازیه...!
به اندازه ی تمام عشقایی ک روی پیاده روهای اون پارک قدم زده شدن
و به اندازه ی تمام شبایی که روی یه تخت توی خوابگاه گریه شدن
و به اندازه ی تمام روزایی ک جوری فراموش میشن ک انگار هرگز نبودن
همه چیز این دنیا همینقدر بازی طوره!
همین جمله نمی تونه بگه بغض دیشب هنوز با منه؟
و نمیتونه بگه چقدر حرف باقی مونده تا این متن طولانی مزخرف طولانی تر بشه؟
  • ۹۴/۱۲/۰۵

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی