Asentra

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

از اون دریاها که ساحلش تخته سنگای بزرگه
یه تابوت  جلوش بود و جمعیتی پشت سرش
تو سکوت محض فرو رفته بود و باد لباس و موهاشو به بازی می گرفت
مامانش مرده بود و من تماما عذاب وجدان داشتم که این چیزی نبود که من می خواستم
نمیخواستم برای خونوادش اتفاقی بیفته و فقط میخواستم به اشتباهاتش پی ببره
جواب تمام حرفام سکوت بود بهت زده بود و خیره به روبرو
خودش از تصادف صورتش خونی بود
توی بغلم میگرفتمش
داد میزدم و اسمشو صدا میزدم
تمام خونو به لبام می گرفتم و میخواستم حالش خوب باشه
...
صبح که از خواب پاشدم بخشیده بودمش انگار که دنیا به هیچ عدالتی نیاز نداشته باشه 
  • Asentra 50
بالای راه پله ها جایی که می دونستم پر از گردوخاکه نشسه بودم
تکیه داده بودم به دیواری کثیفتر از زمین زیرم
غروب بود و نوری که میومد اونی بود که از در منتهی به پشت بوم به راهرو میزد
به اتاق روبروم که خیلی کوچیک بود و پر از پوسترا و روزنامه های قدیمی ورزشی نگاه می کردم
کتاب جلوم باز بود و مثل همیشه اونقدر ذهنم پربود که بعد از تموم شدن دو صفحه دوباره برمیگشتم و از اولین بند شروع میکردم تا ببینم 
چیزی ک درموردش خوندم دستور پخت یه غذاس یا بخشی از افسانه ی یه قهرمان نیمه ادم و نیمه خدا
از پشت پنجره به پذیرایی و چیزی که پایین پله ها اتفاق می افتاد نگاه میکردم
بچه ها که می دویدن 
مامان که رو مبل دراز کشیده بود و به من نگاه می کرد و من تماما تیر می کشیدم از تصورش که روزایی که خونه دوباره خلوت میشه و اون مجبور نیست از صبح تا شب کار کنه و وقتش با صلوات فرستادن روی مبل یا گوش دادن به رادیو معارف می گذره
دوباره به بالای راه پله ها نگاه می کنه و تو سکوت خونه حس میکنه دلش برای کوچکترین دخترش که از قضا بداخلاقترین بچه شه و به اندازه ی همه ی بچه های اخر خونواده شیطون و لوس نیس تنگ میشه
دوباره به اتاق نگاه می کردم و با خودم تکرار می کردم باید این افکارو دور بریزم
به یاد می اوردم دفعاتی قبل از این تو سال کنکورمو وقتی بخاطر فکرای ازاردهندم لای کتابو می بستم و بعد برای درس خوندن دنبال هزار جور عشق ازلی و ابدی می گشتم
حالا بعد از گذشت دو سال با خودم تکرار می کردم که برای تموم شدن کتاب روبروم باید همه اتفاقات بد و حرفای ناحقو بفرستم به درک 
....
توی اتاق نورنخورده بوی وسایل خاک برداشته و هوایی که کمتر اکسیژن داشت برای نفس عمیق کشیدن
با فرشته ی دختر کوچیکی که بچگی های خودم بود دردو دل می کردم
توی اون اتاق خاطره واسه مرور شدن زیاد هست شهر رویایی بچگیهام برای عروسک بازی و هزار جور خاطره ی دیگه که تو خونه های پرجمعیت اتفاق می افته
و من از تمام اونا برای اولین بار حس میکردم اون اتاق یه ماشین زمانه که توش می تونم با بچگیهام حرف بزنم
جایی که برای اولین بار دوباره از نو شعر گفتنو شروع کردم
جایی که توش به معنی زندگی فکر کردم
دغدغه های بیهوده مو کنار گذاشتم و معنای بزرگتری برای زندگیم پیدا کردم
یه فرشته توی اون اتاق هست که نمی بینمش ولی هرچیزی که خواسته برای سالها موندگار شده
از رفتن ب اون اتاق حتی تو روشنایی روز وحشت دارم
سال های قبل از این ساعتها توش می نشستم و می نوشتم و تصمیم می گرفتم
...
میرم توی اتاق مامان خوابه
با خودم فکر میکنم بیخودی عصبانی شدم هرچند حرف بدی نزدم ولی بیخودی بهم برخورد
تو چشمای عروسک توی دکور نگاه می کنم و ارزوی دیگه ای رو تو موهای چتری روی پیشونیش جا میذارم
....
تو تاریکی روی مبل نشستم و لپ تاپم روی پاهامه
به چی فکر می کنم؟
به اینکه چجوری تو تمام این سالا توی خونه درس میخوندم و شاگرد اول میشدم
به اینکه چقدر انجام هرکاری توی خونه ای که یه عالمه ادم و بچه شیطون (که به هرچیزی کار داره و هیچ مانعی برای انجام کارش وجود نداره ) توش هست 
و هیچ اتاقی برای تنها بودن حتی برای ثانیه ای توش نیست غیرممکنه
به اینکه چقدر دوس دارم خودمو!
اونی که از پس همه ی اینا براومد و فکر بهترین بودنو از سرش بیرون نکرد
اونی که اراده ی بزرگش واسه براومدن از پس هر فکر داغون کننده ای قوی بود
حتی اونی که دیگه واسه نشدن یه سری چیزایی که شرایط میسرش نمیکنه به چیزی لعنت نمی فرسته
...

حس چه کسی رو دارم؟؟؟

پرنده هایی توی قفس بزرگی توی جنگل گیر افتادن

هر روز در اون قفس باز میشه تا تک پرنده ای ازش بیرون بره و تا زمان مشخصی برگرده

پرنده ابشارا رو می بینه و کوهارو پرنده هایی که تا حایی ک چشم میره پرواز میکنن

رودهایی ک ازش اب میخورن 

هر بار برمیگرده توی قفس و دلش میخواد اندازه تمامیتی ک پرنده ها دارن پرواز کنه

برای پرنده ها از چیزایی ک بیرون دیده میگه

ولی هیچ کدوم نه میتونن توی فراز کوهی پرواز کنن و نه توی رودی اب تنی کنن

پرنده ای که بالاش برای اون پروازا ورزیده س ولی توی قفس زندگی میکنه

به تمام تعداد دفعاتی ک اون پرنده از قفس بزرگش بیرون میره و دنیای دیگه ای ک میدونه میشه توش زندگی کردو می بینه

احساس سردرگمی می کنم

به تمام اون تعداد دفعات دنبال دلیل میگردم! دلیل اینکه چرا باید دوباره به اون قفس برگرده

به تمام اون تعداد دفعاتی ک پرنده توی قفس پرواز میکنه تا به درو دیوارش بخوره

بدنم درد میکنه از تلاشای مکرر

روحم درد میکنه از پروازی ک ب نهایت نمی رسه

و مدام با خودم تکرار میکنم باید یه راهم ادامه بدم

نباید دست بکشم

نباید خودمو با ادمایی ک هزار جور قفس دوروبرشون نیس مقایسه کنم

اما میشه از فکرش دست کشید؟

حس چه کسی رو دارم؟

حس ادمی که چند سال قبل از این ارمان شهری رو برای خودش می سازه

برای ادمای اون ارمان شهر می نویسه و خودشو توی اون شبا تصور می کنه

ادمی که رنگ و بوی چیزایی ک میخواد تو کارای خاصی ک میکنه و کلمات و نوشته ها و خواسته های مکرر و مریض وارانه ش هس

و بعد از گذشت چند سال توجاهایی قدم میذاره

و ادمایی رو می بینه که مثل پتک توی سرش میشن و می فهمه داره تو اون ارمان شهر زندگی میکنه

چیزی که میخواست بسازه دنیای بیرونشو ساخته

و اون تو یه حباب شیشه ای نظاره گر همه شه و هیچ کاری از دستش برنمیاد

که همه چیز بخشی از اون ارمان شهره جز خودش....

حس چه کسی رو دارم؟

حس دختری که بعد چند روز صی زود از خواب بیدار میشه و تا خود ظهر اون قدر می نویسه

تا به خودش بفهمونه حالش خوبه و الان کجاس و چه کارایی رو باید بکنه و برای انجام چه کارایی نباید تعلل یکنه

دختری که توی سرچ کردناش بیتای محشری برای بیان حالاتش پیدا میکنه اونقدری ک هزار بار از روشون بخونه و بخنده

و حس کنه هنوز میشه به وجود خدایی که ببیندت اعتقاد داشت

اونی که تمام ایده های تابستونش تو یه صبح بعد از خوابی ک می بینه و دستی ک رو شونشه و ویفه ای ک بش تلقین شده

باهم ترکیب میشن و براش ماموریتی رو می سازن ک بهش القا کنن اولین قدم در راستای احیای خودشو برداشته

اونی که شب از بدن درد کلاسای ورزشی ک پشت سر هم رفته و راه رفتنای چند ساعته و منتظر موندنای طولانی برای اتوبوس

روی مبل زیر پتو دراز میکشه و ماموریت سومو کلید می زنه

و شب باز از عذاب کتابایی ک تموم نشده خوابش نمی بره ولی اونقدر خسته س ک هنوز نتونسته بعد چند ساعت از زیر پتو بیرون بیاد

حس چه کسی رو دارم؟؟؟

اونی که تمام روزشو شلوغ کرده از تمام جیزایی ک میخواسته تو زندگیش باشه

ولی باز موقع بالا رقتن از پله ها بعد باشگاه موقع دراز کشیدن روی مبل و موقع بردن قاشق یه دهنش

فکرای عذاب اوری که قسم خورده بود بشون فکر نکنه میان سراغش

اونی که قدم به قدمی که برای خواسته هاش برمیداره احساس پوچی میکنه

چون میدونه نمیتونه تمام اینارو تو زندگیش به حد اعلی برسونه

از راه های جدید خاص شدن در اینستاگرام که معمولا بین دانشجوهای دانشگاهای مطرح رایجه

اینه که می گردین توی اینترنت ببینین مشکلات و بیماری های روحی انیشتین و صادق هدایت و حالا هر ادم بزرگی ک می شناسین چی بوده

معمولا اسمای قشنگی هم پیدا می کنین ک گفتنشون کلاس جدیدی رو به شخصیت ساختگیتون اضافه می کنه

بعد کافیه بزیر یکی از پستاتون که مثلا عکس نیمرو یا جدول خیابون یا محتویات کیف پولتونه ی بار اسمشونو بیارین

با این عنوان ک مثلا " به افسرده ها احترام بذارید"

یا " افسرده ها بهترین ها هستند"

لازم هم نیست زیاد تو انتخاب نوع بیماری وسواس بخرج بدین

توی علایم فقط کافیه مثلا "خواب زیاد" یا "سردرد" یا "خستگی بی دلیل" رو پیدا کنید

حالا اشکالی هم نداره که خواب زیاد و خستگی بی دلیل ناشی از تنبل بودنتون باشه و سردرد ناشی از زل زدن بیست و چهار ساعته 

به تلویزیون یا لپ تاپ و گوشی یا حتی نشستن بیش از حد جلوی باد کولر

همین که این نشانه ها تو شما وجود داره شما شانس اینو دارین که اون بیماری رو داشته باشین

یا به عبارتی انیشتین باشین!

...

همه ش اینجوری شروع شد

تصور بهتر از این می رفت

همونایی که هر بار خسته می شدم و ناامید با تصورش رو پا می امدم

نمی ذارم از توی چنگم دربیاد

تااخر عمر باید بمونه!

اما جور دیگه ای....

از اونا که مامان سر جانماز بخاطرش از خوشحالی خدا رو شکر می کنه

صدای بلندش موقع دعا کردن درست مثل صدای وحشتناک بلند تلویزیون

مثل موهات زیر روسری وقتی پنجره ی ماشین بازه

مثل ترش کردن بعد از خوردن خوشمزه ترین دوغ دنیا!

ولی کاش باشه...

  • Asentra 50