Asentra

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

اتاق خالی شده و درست بوی وقتی رو میده که کسی که توش زندگی می کرد من بودم...
ماهان گوشه گوشه ی این اتاق قد کشیده ولی برای من...
اینجا همون اتاق دو سه سال پیشه
گوشه گوشه شعر خوندنامو... رویابافی هامو.. کاغذا و کتابای پهن شده کف اتاقو به یاد میارم...!
شبایی که بیدار موندنش نه طعم اینستا داشت و نه چت کردن با کسی تو هر نرم افزار کوفتی ای که فاصله حالیش نمیشه!
وقتی بیدار می موندی ... سایه ی برگای درخت انگور بود و چراغ توی خیابون و یه گوش شنوا که وقتی صداتو می شنفت عمیق می فهمیدی که اگه دستاتو  رو به سقف باز بذاری فردا اونقدر تو دستات انرزی و قدرت هست که ایمان بیاری تو قرارای دیشب دستاتو گرفته!
نمی دونم این سبزی که مامان هر سری خرداد خشک می کنه اسمش چیه...!
من هر بار از شنیدن بوش بغض می کردم...!
برای یه سال توی زندگیم فهمیدم مامان نزدیکای خرداد سبزی خشک می کنه....!
و حالا هر وقت به فریزر نگاه می کنم , به چهار پایه ای که سبزیا روش بود , و به پنکه ای که سبزیا زیرش خشک می شد,
می دونم که مامان نزدیکای خرداد سبزی خشک میکنه!
و می دونم که من تنها کسی ام که می فهمه 
بغض کردن من بعد شنیدن بوی ی سبزی قدر اشوبی که دو بار تو زندگیم منو بهش رسوندی بی دلیل بود
و غیر قابل پیش بینی!

هنوزم توی کافه جلوی سه تا گیتار ...
وقتی یه بشقاب با چند تا دستمال کاغذی جلوته و به ضرب گرفتن انگشتاش روی میز با اهنگ نگاه می کنی
وقتی دختر با چشمای سبزش هر از گاهی میاد و چند تا تیکه میندازه تا با پیش بینی های هوشمندانه ش موهای فرفری و لباسای هنریشو عجیب و غریب تر کنه
کسی هست که وسط خنده بگه : " حالا رشته ی شما هم همچین مالی نیست!"


هنوزم دور یه میز هفت هشت نفره وقتی رو صندلی چرخدار اونقدر می چرخی که هر ایده ی روان شناسانه ای خجالتی بودنتو با مضحک ترین شکل ممکن اثبات کنه...
وقتی بعد از سکوت طولانی حرفی می زنی که دستاشو مشت کنه تا میزان حظ بردنش از جواب ناگهانیتو بت ابراز کنه
ادمایی پیدا میشن که صدای عاروق روشن فکریشون همه جا رو برداشته 
و با این حال هنوز از تاکید برتری رشته شون به رشته های دیگه لذت می برن و احساس بزرگی می کنن!




گفتم : "نمی دونم وقتی به من نگاه می کنید چی توی ذهنتون می گذره ! ولی من اصلا نمیتونم از زندگیم برای کسی بگم و قانعش کنم که درموردم اشتباه می کنه..."

یه ایمیل بلند بالا فرستاده بودم که تقریبا از فکر کردن به جوابش دلم می خواست بمیرم...

به اندازه وقتی که با لبخند به ع سلام کردم و بعد از حرفی که زد به زور لبخندمو نگه داشتم تا ازش رد شم!

اندازه وقتی که دلم میخواست از اون مرد کت و شلواری که تو راهروی طبقه دوم دانشکده راه میرفت فرار کنم!

اندازه وقتی که تو تاریکی از خیابونای منتهی به خوابگاه ناامیدانه می گذشتم تا زودتر به خوابگاه برسم و چمدونمو ببندم و دلم میخواست همونجا گریه کنم... اندازه کادوهایی که وقت نکردم برای هلیا بخرم و فکر کردن به اینکه تمام هفته رو با تصور خوشحالی هلیا می گذروندم..!

اندازه وقتی که مغازه دار توی چشمام زل میزد و تقریبا چهار برابر قیمت ابمیوه و کیکی که توی دستم بودو بهم میگفت و بعدش اضافه میکرد قابل نداره... و من اونقدر کمردرد داشتم و گشنه بودم که جمله ی "سلام خوش اخلاق" مردی ک چند ثانیه قبل از اونجا رد شده بودو به مغازه دار گرفتم و گفتم اینم فدای اخلاقش و چشمای سبز دروغگوش...!

اندازه وقتی که داداش می پرسه :"چرا زیر چشمات سیاه شده" و بین نگه داشتن بغضم , "خواب بودی؟" رو فرشته نجاتم می بینم و روش تاکید میکنم!

اندازه ی چی؟؟؟؟

چه فرقی میکنه...!

بهم زنگ زده بود و کلی جمله داشت پشت سر هم می بافت ... نمی شنیدمشون و فقط تشکر می کردم و رو درستی حرفاش تاکید می کردم! 

تلفنو به زور قطع کردم تا بتونم بمیرم ... اندازه چی؟؟؟؟ چه فرقی میکنه!!

بعد از یک روز جرات کردم و صفحه ایمیلامو ریفرش کردم...

لابلای تمام جملات یه ایمیل بلند بالا که وقتی می نوشتمشون یقین داشتم که اون تنها کسیه که باید ازشون بدونه , بهش گفته بودم :

"نمی دونم وقتی به من نگاه می کنید چی توی ذهنتون می گذره ! ولی من اصلا نمیتونم از زندگیم برای کسی بگم و قانعش کنم که درموردم اشتباه می کنه..."

منتظر تیر خلاص بودم! چشمامو بسته بودم و اماده بودم بازشون ک میکنم ی گوشه ی دوری از خونه این گریه های مزخرف تموم نشدنی رو با ی هق هق درست و حسابی تموم کنم...

" سلام!

وقتی به شما نگاه می کنم به یاد فرشته ای می افتم که در قفس ساخته ی خودش گیر افتاده است."