Asentra

peter3

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۷ ق.ظ
بالای راه پله ها جایی که می دونستم پر از گردوخاکه نشسه بودم
تکیه داده بودم به دیواری کثیفتر از زمین زیرم
غروب بود و نوری که میومد اونی بود که از در منتهی به پشت بوم به راهرو میزد
به اتاق روبروم که خیلی کوچیک بود و پر از پوسترا و روزنامه های قدیمی ورزشی نگاه می کردم
کتاب جلوم باز بود و مثل همیشه اونقدر ذهنم پربود که بعد از تموم شدن دو صفحه دوباره برمیگشتم و از اولین بند شروع میکردم تا ببینم 
چیزی ک درموردش خوندم دستور پخت یه غذاس یا بخشی از افسانه ی یه قهرمان نیمه ادم و نیمه خدا
از پشت پنجره به پذیرایی و چیزی که پایین پله ها اتفاق می افتاد نگاه میکردم
بچه ها که می دویدن 
مامان که رو مبل دراز کشیده بود و به من نگاه می کرد و من تماما تیر می کشیدم از تصورش که روزایی که خونه دوباره خلوت میشه و اون مجبور نیست از صبح تا شب کار کنه و وقتش با صلوات فرستادن روی مبل یا گوش دادن به رادیو معارف می گذره
دوباره به بالای راه پله ها نگاه می کنه و تو سکوت خونه حس میکنه دلش برای کوچکترین دخترش که از قضا بداخلاقترین بچه شه و به اندازه ی همه ی بچه های اخر خونواده شیطون و لوس نیس تنگ میشه
دوباره به اتاق نگاه می کردم و با خودم تکرار می کردم باید این افکارو دور بریزم
به یاد می اوردم دفعاتی قبل از این تو سال کنکورمو وقتی بخاطر فکرای ازاردهندم لای کتابو می بستم و بعد برای درس خوندن دنبال هزار جور عشق ازلی و ابدی می گشتم
حالا بعد از گذشت دو سال با خودم تکرار می کردم که برای تموم شدن کتاب روبروم باید همه اتفاقات بد و حرفای ناحقو بفرستم به درک 
....
توی اتاق نورنخورده بوی وسایل خاک برداشته و هوایی که کمتر اکسیژن داشت برای نفس عمیق کشیدن
با فرشته ی دختر کوچیکی که بچگی های خودم بود دردو دل می کردم
توی اون اتاق خاطره واسه مرور شدن زیاد هست شهر رویایی بچگیهام برای عروسک بازی و هزار جور خاطره ی دیگه که تو خونه های پرجمعیت اتفاق می افته
و من از تمام اونا برای اولین بار حس میکردم اون اتاق یه ماشین زمانه که توش می تونم با بچگیهام حرف بزنم
جایی که برای اولین بار دوباره از نو شعر گفتنو شروع کردم
جایی که توش به معنی زندگی فکر کردم
دغدغه های بیهوده مو کنار گذاشتم و معنای بزرگتری برای زندگیم پیدا کردم
یه فرشته توی اون اتاق هست که نمی بینمش ولی هرچیزی که خواسته برای سالها موندگار شده
از رفتن ب اون اتاق حتی تو روشنایی روز وحشت دارم
سال های قبل از این ساعتها توش می نشستم و می نوشتم و تصمیم می گرفتم
...
میرم توی اتاق مامان خوابه
با خودم فکر میکنم بیخودی عصبانی شدم هرچند حرف بدی نزدم ولی بیخودی بهم برخورد
تو چشمای عروسک توی دکور نگاه می کنم و ارزوی دیگه ای رو تو موهای چتری روی پیشونیش جا میذارم
....
تو تاریکی روی مبل نشستم و لپ تاپم روی پاهامه
به چی فکر می کنم؟
به اینکه چجوری تو تمام این سالا توی خونه درس میخوندم و شاگرد اول میشدم
به اینکه چقدر انجام هرکاری توی خونه ای که یه عالمه ادم و بچه شیطون (که به هرچیزی کار داره و هیچ مانعی برای انجام کارش وجود نداره ) توش هست 
و هیچ اتاقی برای تنها بودن حتی برای ثانیه ای توش نیست غیرممکنه
به اینکه چقدر دوس دارم خودمو!
اونی که از پس همه ی اینا براومد و فکر بهترین بودنو از سرش بیرون نکرد
اونی که اراده ی بزرگش واسه براومدن از پس هر فکر داغون کننده ای قوی بود
حتی اونی که دیگه واسه نشدن یه سری چیزایی که شرایط میسرش نمیکنه به چیزی لعنت نمی فرسته
...
  • ۹۵/۰۵/۲۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی