Asentra

bookreaders

شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۸ ق.ظ

سر خیابون بزرگهر راه می رفتم و دو صفحه از کتاب جلوم باز بود و زیر بارون می خوندمش

مینی بوسی که معلما ازش پیاده می شدن مدام حواسمو پرت می کرد

دبیر گسسته مونو می دیدم و انگار برای دهمین بار همون دو صفحه رو از اول شروه می کردم

با همون وسواس همیشگی

و باهمون حداس پرتی همیشگی!

دویدم توی مدرسه ساعت داشت از هفت و نیم می گذشت

صف پسرا اون ته جلوی دسشویی بود

رفته بودم توی ابخوری و مدام لکه های سیاه زیر چشمامو می شستم

اومده بودم توی صف عقب عقب راه می رفتم تا به صف دوستای راهنماییم رسیدم

درست مثل یه روح بودم که هیچ بازتابی درمقابل سلام و شوخی هاش دریافت نمی کرد

همش درگیر ساعتای امتحانا بودم 

دو ساعت دیگه

سع ساعت دیگه

پنج ساعت دیگه

و تو تمام این ساعتا فقط به یه چیز فکر می کردم

سر امتحان نمیرم مثل امتحانلی دیگه!

  • ۹۵/۰۴/۲۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی