Asentra

باتمام عجله م توی سرما یخ می زدم و راه می رفتم و به لاکای دستم که بعد از اینهمه صبر کردن

خراب شده بود فکر می کردم

تمام اون مسیری که لرز کرده بودم و با چمدون برگشتم چون چند ایستگاه زودتر پیاده شده بودم

من به خونه رسیدم

تولد مامان بود

هیچ کس جز مامان ک با تلفن حرف میزد ب استقبالم نیومد

پیش دوتا خواهری ک تو سکوت مطلق روی مبل نشسته بودن رفتم و باهاشون دست دادم و بوسیدمشون

خواهر سوم کجا بود؟

به چی فکر می کردم؟

مثلا اینکه این همه عجله و خستگی و تدبیر امروزم برای اینکه شب زودتر به تولد اجی و مامان برسم برای چی بود

برگشتم توی اتاق و دیدم مامان داره چمدونی ک براش برده بودمو باعجله می بنده که ببزه

همون شب می خواس بره!!!

بهش میگم می خوام اخر هفته بیام اصفهان

کلی نه میاره و اخرش میگه ما اخر هفته خونه نیستیم

بهش میگم کجا میرین و چرا

جواب میده و میگه همینجوری

بادلخوری اصرار میکنم و با حرکت سرش می فهمم

یکی از جوونای خاندان بابابزرگم مرده..

و من تااخر شب لاکامو قایم می کردم و تو سکوت ادامه دار اون شب

ادامه فیلمای منطقمو می دیدم و انگشترمو تو دوستم جا به جا میکردم

  • ۹۴/۱۱/۱۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی