روی مبل نشسته بود و به چیزایی گوش میداد ک خودش بود!
باتمام عجله م توی سرما یخ می زدم و راه می رفتم و به لاکای دستم که بعد از اینهمه صبر کردن
خراب شده بود فکر می کردم
تمام اون مسیری که لرز کرده بودم و با چمدون برگشتم چون چند ایستگاه زودتر پیاده شده بودم
من به خونه رسیدم
تولد مامان بود
هیچ کس جز مامان ک با تلفن حرف میزد ب استقبالم نیومد
پیش دوتا خواهری ک تو سکوت مطلق روی مبل نشسته بودن رفتم و باهاشون دست دادم و بوسیدمشون
خواهر سوم کجا بود؟
به چی فکر می کردم؟
مثلا اینکه این همه عجله و خستگی و تدبیر امروزم برای اینکه شب زودتر به تولد اجی و مامان برسم برای چی بود
برگشتم توی اتاق و دیدم مامان داره چمدونی ک براش برده بودمو باعجله می بنده که ببزه
همون شب می خواس بره!!!
بهش میگم می خوام اخر هفته بیام اصفهان
کلی نه میاره و اخرش میگه ما اخر هفته خونه نیستیم
بهش میگم کجا میرین و چرا
جواب میده و میگه همینجوری
بادلخوری اصرار میکنم و با حرکت سرش می فهمم
یکی از جوونای خاندان بابابزرگم مرده..
و من تااخر شب لاکامو قایم می کردم و تو سکوت ادامه دار اون شب
ادامه فیلمای منطقمو می دیدم و انگشترمو تو دوستم جا به جا میکردم
- ۹۴/۱۱/۱۲