نهمین روز از فرجه ام را آن جا بودم
توی راهروی منتهی به اتاق او
تا داستان تک تکشان را بشنوم و به هر کدام لبخند بزنم گاهی یواشکی و گاهی با صدای بلند!
آن دختری که همیشه مژده توی صبح های چهارشنبه برای من بعد از کلاس از لباس هایی که پوشیده بود تعریف می کرد
پردیسی بود!
لنزهای توسی گذاشته بود و عکسی روی والش گذاشته بود که مژده حتما باید می بود و می دید!
با من حرف می زد جوری که انگار چند سال از او بزرگترم
و من انقدر منگ بودم که حتی درست نمی توانستم ادا کنم : من ترم سه هستم!
ان پسر موفرفری با ناخن های از ته چیده شده که شبیه دو نفر بود و شبیه هیچ کدام نبود
اقایی با کت و شلوار که تا چندین دقیقه ی قبلش فقط مشغول پیام دادن توی گوشی اش بود و بعد که لب به سخن باز کرد
همه چیز را درمورد خودش خاص تر کرد!
از لو رفتن سوالهای معادلات قبل از امتحان پایان ترم که تقریبا توی ان جمع خفن فقط خودش از ان خبر داشت
تا اطلاعاتش از بیماری های خاص درمورد مغز و اعصاب و دهلیزهای قلب...
وقتی که رفت همه ارزو می کردند شماره اش را گرفته بودند! و بعد می گفتند حتما نفوذی بوده!
راستی رشته اش چه بود؟
ان پسر با لباس چهارخانه ی قرمز که با ارامشی ک مدتها بعد از نوبتش دم در ایستاده بود و مثل 99 درصد افراد حاضر در انجا به دنبال فرار از مشروطی بود و به ازای هر فرد جدید که وارد جمع می شد تکرار می کرد که سقف معدلش 12.16 و کفش 11.90 است. همانی که دو و نیم نمره برای پروژه و دو نمره به بهانه ی مشرط نشدن گرفت... همانی که رییس دانشکده به او قول سفر کیش را به شرط ترک سیگار داده بود!
و ان دختر چادری که به هیچ کس نگاه نمی کرد ولی با همه حرف می زد و بعد رفت تو تا معدل 18اش 17 نشود و استاد گفت باید برایش تحقیق ببرد تا به او نمره بدهد.
ان پسر تپل قد کوتاهی که داشت اخراج می شد و کمیسیون داشت, و با فاصله ی خیلی نزدیک با ان دختر حرف می زد و بنظر می رسید می خواهند با هم از ان سفرها بروند که هرگز در زندگی من تعریف نمی شوند.
و پسر دیگری که پرواز داشت به کیش و بدون نوبت رفت تو! و موهای فرفری داشت و هیچ نسبتی با ان دختر پردیسی نداشت و انگار دوست دخترش منتظرش بود...
همه ی افرادی که می رفتند تو و می امدند و حرف هایی که به استاد گفته بودند را گزارش می دادند
توی ان جمع ویژگی های مشترک زیادی بود ! برقی بودن ! درخطر مشروظی بودن و یک چیز دیگر
توی ان جمع حتی اگر نمی توانستی از استاد نمره بگیری با لبخند عمیقی از اتاق بیرون می امدی تا هم چنان جزو همان جمع شاخ بمانی!
یک ساعت از زندگی ام را توی ان راهرو بودم
دلم از گشنگی تیر می کشید
و به خیلی چیزها فکر می کردم
حتی نای این را نداشتم که مثل بقیه به صفحه ی گوشی ام نگاه کنم
بدون ابا خیره می شدم به ادم هایی که انجا بودند و به زندگی شان فکر می کردم
و شبیه هیچ کدام نبودم
همان هایی که داستانشان با جمله های کوتاهی که بعد از خروج از اتاق استاد می زدند تمام می شد
و برای همیشه می رفتند
و من رفتنشان را نگاه می کردم...
این که یک بار دیگر بتوانم انها را حتی از دور ببینم همان قدر مبهم بود که راست بودن قصه هایی که از زندگیشان می گفتند مبهم!