نشد!
سه شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ق.ظ
بارون میومد
درست روبروی من ایستاده بود و بدون هیچ شرمی تمام مدت نگاهم می کرداولین جلسه ی کلاس بود و من هراس دیر رسیدنو داشتم
چندین بار تنه م میخورد به تنه ی بقیه یا پام به جایی گیر می کرد
مثل هر لحظه با خودم حرف می زدم
عذاب وجدان داشتم و احساس عقب موندگی
محرم بودو دسته ها رد می شدن و من با تمام وجودم گریه می کردم
وقتی برگشتم نبود
یه چیز غیر قابل جبران از دستم افتاد و شکست
- ۹۴/۱۱/۰۶